حق تعالی چون اصنافِ موجودات میآفرید، وسایط گوناگون در هر مقام، بر کار کرد. چون کار به خلقتِ آدم رسید، گفت: «إنّی خالِقٌ بَشََراً مِنْ طینٍ.» خانۀ آب و گِل آدم، من میسازم. جمعی را مُشتبِه شد؛ گفتند: «نه همه تو ساختهای؟» گفت: «اینجا اختصاصی دیگر هست که این را به خودی خود میسازم بیواسطه، که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.» پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل -علیه السّلام- : برفت؛ خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت: «ای جبرئیل، چه میکنی؟»
گفت: «تو را به حضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند.»
خاک سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقتِ قُرب ندارم و تابِ آن نیارم؛ من نهایتِ بُعد اختیار کردم، که قُربت را خطر بسیار است. جبرئیل، چون ذکر سوگند شنید، به حضرت بازگشت. گفت: «خداوندا، تو داناتری، خاک تن در نمیدهد. میکائیل را فرمود: «تو برو.» او برفت. هم چنین سوگند برداد. اسرافیل را فرمود: «تو برو.» او برفت. هم چنین سوگند برداد. برگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود: «برو؛ اگر به طوع و رغبت نیاید، به اِکراه و به اجبار، برگیر و بیاور.» عزرائیل بیامد و به قهر، یک قبضه خاک از روی جملهٔ زمین برگرفت و بیاورد. آن خاک را میان مکّه و طائف، فرو کرد. عشق، حالی دو اسبه میآمد. جملگی ملایکه را در آن حالت، انگشتِ تعجّب در دندانِ تحیر بمانده که آیا این چه سِرّ است که خاکِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعِزاز میخوانند و خاک در کمالِ مذلّت و خواری، با حضرتِ عزّت و کبریایی، چندین ناز میکند و با این همه، حضرتِ غَنا، دیگری را به جای او نخوانْد و این سِر با دیگری در میان ننهاد. الطافِ الوهیت و حکمتِ ربوبیت، به سِرِّ ملایکه فرو میگفت: «إنّی أَعلَمُ ما لا تَعلَمُون»، شما چه دانید که ما را با این مشتی خاک، چه کارها از ازل تا ابد در پیش است؟ معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است. روزکی چند صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک، دست کاری قدرت بنمایم، تا شما در این آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اوّل نقش، آن باشد که همه را سجدهٔ او باید کرد. پس، از ابرِ کرم، بارانِ محبّت بر خاک آدم بارید و خاک را گِل کرد و به یدِ قدرت در گِل از گِل، دل کرد. عشق، نتیجهٔ محبّت حقّ است.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشترِ عشق بر رگ روح زدند یک قطره خون چکید و نامش دل شد
جمله، در آن حالت، متعجّب وار مینگریستند که حضرتِ جَلّت به خداوندی خویش، در آب و گِل آدم، چهل شباروز تصرّف میکرد و در هر ذرّه از آن گِل، دلی تعبیه میکرد و آن را به نظر عنایت، پرورش میداد و حکمت با ملایکه میگفت: «شما در گِل منگرید، در دل نگرید.»
گر من نظری به سنگ بر، بگمارم از سنگ، دلی سوخته بیرون آرم
اینجا، عشق معکوس گردد؛ اگر معشوق خواهد که از او بگریزد، او به هزار دست در دامنش آویزد. آن چه بود که اوّل میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟ - آن روز گِل بودم، میگریختم، امروز همه دِل شدم، در میآویزم.
همچنین، هر لحظه از خزاینِ غیب، گوهری، در نهاد او تعبیه میکردند، تا هر چه از نفایسِ خزاینِ غیب بود، جمله در آب و گِلِ آدم، دفین کردند. چون نوبت به دل رسید، گِلِ دل را از بهشت بیاوردند و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند و به آفتابِ نظر بپروردند.
چون کارِ دل به این کمال رسید، گوهری بود در خزانهٔ غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود. فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست، الّا حضرتِ ما، یا دلِ آدم. آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود که در صدفِ امانت معرفت تعبیه کرده بودند، و بر مُلک و ملکوت عرضه داشته، هیچ کس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته، خزانگی آن را دلِ آدم لایق بود، و به خزانهداری آن، جانِ آدم شایسته بود. ملایکهٔ مُقرّب، هیچ کس آدم را نمیشناختند.
یک به یک بر آدم میگذشتند و میگفتند: «آیا این چه نقش عجیبی است که مینگارند؟» آدم به زیر لب آهسته میگفت: «اگر شما مرا نمیشناسید، من شما را میشناسم، باشید تا من سر از این خواب خوش بردارم، اسامی شما را یک به یک برشمارم.» هر چند که ملایکه در او نظر میکردند، نمیدانستند که این چه مجموعهای است تا ابلیسِ پُرتلبیس یک باری گِرد او طواف میکرد. چون ابلیس، گِرد قالب آدم برآمد، هر چیز را که بدید، دانست که چیست، امّا چون به دل رسید، دل را بر مثال کوشکی یافت. هر چند که کوشید که راهی یابد تا به درون دل در رود، هیچ راه نیافت. ابلیس با خود گفت: «هر چه دیدم، سهل بود، کار مشکل اینجاست.
اگر ما را آفتی رسد از این شخص، از این موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب، سر و کاری خواهد بود، در این موضع تواند دید.» با صد هزار اندیشه، نومید از درِ دل بازگشت. ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند، مردود همهٔ جهان گشت.
پایان
کتاب : مِرصاد العِباد مِن المَبدأ الی المَعاد اثر نجم الدّین رازی (معروف به دایه)
داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 325 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:47