سی مرغ و سیمرغ ( هفت وادی عرفان )

ساخت وبلاگ

مجمعی کردند مرغان جهان

آنچه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان در روزگار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بُوَد کاقلیم ما را شاه نیست؟

بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست

هدهد که پرندهٔ دانایی بود و افسری بر سر داشت، گفت: «ای یاران، من بیشتر از همهٔ شما جهان را گشته‌ام و از اطراف و اکناف گیتی آگاهم. ما پرندگان را نیز پیشوا و شهریاری است. من او را می‌شناسم. نامش سیمرغ است و در پس کوه قاف، بلندترین کوه روی زمین، بر درختی بلند آشیان دارد. در خرد و بینش او را همتایی نیست؛ از هر چه گمان توان کرد، زیباتر است. با خردمندی و زیبایی، شکوه و جلالی بی‌مانند دارد و با خرد و دانش خود آن‌چه خواهد، تواند. سنجش نیروی او در توان ما نیست. چه کسی تواند ذرّه‌ای از خرد و شکوه و زیبایی او را دریابد؟ سال‌ها پیش نیم‌شبی از کشور چین گذشت و پری از پرهایش بر آن سرزمین افتاد. آن‌ پر چنان زیبا بود که هرکه آن را دید، نقشی از آن به خاطر سپرد. این همه نقش و نگار که در جهان هست، هر یک پرتوی از آن پر است! شما که خواستار شهریاری هستید، باید او را بجویید و به درگاه او راه یابید و بدو مهرورزی کنید. لیکن باید بدانید که رفتن بر کوه قاف کار آسانی نیست.»

شیرمردی باید این ره را شگرف

زان که ره دور است و دریا ژرف ژرف

پرندگان چون سخنان هدهد را شنیدند، جملگی مشتاق دیدار سیمرغ شدند و همه فریاد برآوردند که ما آماده‌ایم؛ ما از خطرات راه نمی‌هراسیم؛ ما خواستار سیمرغیم! هدهد گفت: «آری آن که او را شناسد، دوری او را تحمّل نتوان کرد و آن که بدو رو آرد، بدو نتواند رسید.» امّا چون از خطرات راه اندکی بیشتر سخن به میان آورد، برخی از مرغان از همراهی باز ایستادند و زبان به پوزش گشودند. بلبل گفت: «من گرفتار عشق گلم. با این عشق، جگونه می‌توانم در جست‌وحوی سیمرغ، این سفر پر خطر را بر خود همراه کنم؟» هدهد به بلبل پاسخ گفت: «مهرورزی تو بر گل کار راستان و پاکان است امّازیبایی محبوب تو چند روزی بیش نیست.»

گل اگر چه هست بس صاحب جمال

حسن او در هفته‌ای گیرد زوال

طاوس نیز چنین عذر آورد که من مرغی بهشتی‌ام. روزگاری دراز در بهشت سر برده‌ام. مار با من آشنا شد؛ آشنایی با او سبب گردید که مرا از بهشت بیرون کنند. اکنون آرزویی بیش ندارم و آن این است که بدان گلشن خرّم باز گردم و در آن گلزار با صفا بیاسایم. مرا از این سفر معذور دارید که مرا با سیمرغ کاری نیست. هدهد پاسخ گفت: «بهشت جایگاهی خرّم و زیباست امّا زیبایی بهشت نیز پرتویی از جمال سیمرغ است. بهشت در برابر سیمرغ چون ذرّه در برابر خورشید است.»

هر که داند گفت با خورشید راز

کی تواند ماند از یک ذرّه باز؟

آن‌گاه باز شکاری که شاهان او را روی شصت می‌نشاندند و با خویشتن به شکار می‌بردند، چنین گفت: «من بسیار کوشییده‌ام تا روی دست شاهان جا گرفته‌‌ام. پیوسته با آنان بوده‌ام و برای آنان شکار کرده‌ام. چه جای آن است که من دست شاهان بگذارم و در بیابان‌های بی‌آب‌وعلف در جست‌وجوی سیمرغ سرگردان شوم؟ آن بهْ که مرا نیز معذور دارید.»

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر

عذرها گفتند مشتی بی‌خبر

امّا هدهد دانا یک یک آنان را پاسخ گفت و عذرشان را رد کرد و چنان از شکوه و خرد و زیبایی سیمرغ سخن راند که مرغان جملگی شیدا و دل‌باخته گشتند؛ بهانه‌ها یک سو نهادند و خود را آماده ساختند تا در طلب سیمرغ به راه خود ادامه دهند و به کوه قاف سفر کنند. اندیشیدند که در پیمودن راه و در هنگام گذشتن از دریاها و بیابان‌ها راهبر و پیشوایی باید داشته باشند. آن‌گاه برای انتخاب راهبر و پیشوا که در راه آنان را رهنمون شود، قرعه زدند، قضا را قرعه به نام هدهد افتاد. پس بیش از صدهزار مرغ به دنبال هدهد به پرواز درآمدند. راه بس دور و دراز و هراسناک بود، هر چه می‌رفتند، پایان راه پیدا نبود. هدهد به مهربانی به همه جرئت می‌داد امّا دشواری‌های راه را پنهان نمی‌ساخت.

گفت ما را هفت وادی در ره است

چون گذشتی هفت وادی، درگه است

وا نیامد در جهان زین راه، کس

نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون فرو آیی به وادیّ طلب

پیشت آید هر زمانی صد تَعَب

مال اینجا بایدت انداختن

ملک اینجا بایدت درباختن

بعد از این وادیّ عشق آید پدید

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

عاشق آن باشد که چون آتش بود

گرم رو، سوزنده و سرکش بود

بعد از آن بنمایدت پیش نظر

معرفت را وادی ای بی‌ پا و سر

چون بتابد آفتاب معرفت

از سپهر این ره عالی صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش

باز یابد در حقیقت صدر خویش...

بعد از این وادیّ استغنا بُوَد

نه درو دعویّ و نه معنا بود

هشت جنّت نیز اینجا مرده‌ای است

هفت دوزخ همچو یخ افسرده‌ای است

بعد از این وادیّ توحید آیدت

منزل تفرید و تجرید آیدت

روی‌ها چون زین بیابان در کنند

جمله سر از یک گریبان برکنند

بعد از این وادیّ حیرت آیدت

کار دائم درد و حسرت آیدت

مرد حیران چون رسد این جایگاه

در تحیّر مانده و گم کرده راه

بعد از آن وادیّ فقر است و فنا

کی بُوَد این جا سخن گفتن روا

صد هزاران سایهٔ جاوید، تو

گم شده بینی ز یک خورشید، تو

مرغان از این همه سختی وحشت کردند. برخی در همان نخستین منزل از پا در آمدند و بسیاری در دومین منزل به زاری زار جان سپردند امّا آنان که همّت یارشان بود، پیش‌تر می‌رفتند. روزگار سفر، سخت دراز شد. این عدّهٔ قلیل چون بر بالای کوه آمدند، روشنایی خیره کننده‌ای دیدند امّا از سیمرغ خبری نبود. مرغان ازخستگی و نامیدی بی‌حال و ناتوان بر زمین افتادند و همگی را خواب در ربود. در خواب سروش غیبی به آنها گفت: «در خویشتن بنگرید؛ سیمرغ حقیقی همان شما هستید. ناگهان از خواب پریدند. سختی‌ها و رنج‌ها را فراموش کردند و به شادمانی در یکدیگر نگریستند.»

چون نگه کردند آن سی‌مرغ زود

بی‌شک این سی‌مرغ آن سیمرغ بود

خویش را دیدند سیمرغِ تمام

بود خود سیمرغ، سی مرغِ تمام

محو او گشتند آخر بر دوام

سایه در خورشید گم شد والسّلام

منطق الطیر، عطار نیشابوری

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 208 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:55