شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس، اوّل ترفیعِ رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزّتش دعا کنند. زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلهٔ میهمانی و قرار با رفقا را عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم، در میان گذاشتم. گفت: «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان در آیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّهٔ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.» گفتم: «خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازهٔ خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان من هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.» گفت: «تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.» گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدّتی است صابون زدهاند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری میکنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟» با اوقات تلخ گفت: «این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اوّل بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچّهٔ اوّل میمیرد؟» گفتم: «پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهٔ اول و روز سوم دستهٔ دوم بیایند. اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّهٔ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات روبهراه شده است.
در تختخواب گرم و نرم تازهای لم داده بودم و مشغول خواندن حکایتهایی بینظیر بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت: «جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، میگوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.» مصطفی پسر عموی دختردایی خالهٔ مادرم میشد. جوانی به سنّ بیست و پنج یا بیست و شش؛ آسمان جُل و بیدست و پا و پخمه و تا بخواهی بد ریخت و بدقواره. به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بیشاخ و دُم را از سر ما بکَن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خودم گفتم: «چنین روز مبارکی صلهٔ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟» لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقّیدهاند؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادر مردهای بود که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم ولی همینقدر میدانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند، به قدر یک وجب خورد رفته بود. چنان باد کرده بود که راستیراستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیءٌ عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده، گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای میهمانهای امروز بیاوریم، برای میهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهٔ دوستانت هم وعدۂ کباب غاز دادهای!» دیدم حرف حسابی است و بد غفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟» گفت: «مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حُسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقّاً که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت و پس از مدتی اندیشه و استشاره چارهٔ منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم: «این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چُامَن است ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست، لابد این قدرها از دستش ساخته است.»
به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان، لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. میخواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلّاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی به عادت معهود ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلّی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکّان باز نیست.» با حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟!» با همان صدا، آب دهن را فرو برده گفت: «والله چه عرض کنم، مختارید ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چطور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تختخواب پایین نیایید.» گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بگویید غاز خریده بودم، سگ برد.» گفتم: «تو رفقای مرا نمیشناسی. بچه قنداقی که نیستند که هرچه بگویم آنها هم مثل بچه آدم باور کنند. خواهند گفت میخواستی یک غاز دیگر بخری.» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.». دیدم زیاد پرت و پلا میگوید: گفتم: «مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هرچه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.» ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلاً به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهٔ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»
این حرف که در بادی امر زیادی بیپا و بیمعنی به نظر میآمد، کمکم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم، یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهٔ ضعیفی در شبستان تیرهوتار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اوّلین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیایند». مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وَجَناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده، گفتم: «چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چطور است؟ چه کارها میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است...» مصطفی قدّ دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز مَحَبّت و دلبستگیِ غیرمترقّبهٔ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: «استغفرلله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلاً امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. اِلّا ولله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی، همین الآن هم به خانم میسپارم یک دست از لباسهای شیک خودم را هم بدهد بپوشی و نو نَوار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدّمات، آش جو و کباب برّه و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این قدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوْری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایّام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همین جا بستری شده وبال جانت میگردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. آن وقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم، تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی». مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد و گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد». چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع او را به اتاق دیگر فرستادم.
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلّف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف کردن صیغهٔ «بلّعتُ» اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر برّاق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجّب کردم که با آن قد دراز، چه حقّهای به کار برده که لباس من این طور قالب بدنش در آمده است. گویی جامهای بود که درزیِ ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است. آقای مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، بر سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرّفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهٔ وظایف مقرّرهٔ خود برمیآید، قلباً مسرور شدم و در باب آن مسئلهٔ معهود، خاطرم داشت به کلّی آسوده میشد. محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سرِسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بلامعارض شده است. این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگری از اروپا و آمریکا چیزها حکایت میکرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمههای پیدرپی ابداً جلوی صدایش را نمیگرفت.
گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه. به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته است. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادّعای فضل و کمالشان میشد، مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرّر خواستند. یکی از حضّار که کبّادهٔ شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبهه شاعر را بوسیده گفت: «ای والله، حقیقتاً استادی» و از تخلّص او پرسید.مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: «من تخلّص را از زواید و از جملهٔ رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمهٔ «استاد» را برحسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم امّا خوش ندارم زیاد استعمال کنم.» همهٔ حضّار یکصدا تصدیق کردند که تخلّصی بس بجاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است. در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استادی رو به نوکر نموده فرمودند: «هم قطار احتمال میدهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.» ولی معلوم شد نمرهٔ غلطی بوده است. اگر چشمم احیاناً تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقّش را کفدستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کاینات اعتنا نداشت... اگر چشمم احیاناً تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقّش را کفدستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کاینات اعتنا نداشت... ششدانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، اَلَحمدُلِلّٰه هنوز عقلش به جا و سرش توی حساب است.
به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: «آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصاً تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم ولو مائده آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانهٔ دولتی برویم. معدهٔ انسان که گاوخونی زندهرود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود.» آنگاه نوکر را صدا زده گفت: «بیا هم قطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون.» مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یک طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بیمیل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد لقمهای از آن چشیده طعم مزهٔ غاز را بره بسنجند ولی در مقابل تظاهرات شخصِ شخیصی چون آقای استاد، دو دل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البتّه گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهٔ ما دارد میماسد. دلم میخواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دستوپا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصّابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله أورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بییار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یک ریز تعارف و اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد. خوشبختانه قصاب زبان غاز را با کلهاش بریده بود والا چه چیزها که با آن زبان به منِ بیحیای دورو نمیگفت. خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به جایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز گردیدند.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که آخر آقایان، حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی بَرَغان پر کردهاند و منحصراً با کرهٔ فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهٔ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که میفرمایید با آلوی بَرَغان پر شده و با کرهٔ فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهٔ مختصر میچشیم.» دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادر مرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کتل و گردنهٔ یک دوجین شکم و روده مراحل مضغ و بلغ و هضم و تحلیل را پیموده؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گوی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود! میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخور خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود که هرکدام یک معدهٔ یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند، هر دوازده تن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم که غاز گلگونم لَخت لَخت و قطعةً بعد اُخری طعمهٔ این جماعت کرکس صفت شده و کأن لم یکن شیئاً مذکوراً در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید. مرا میگویی از تماشای این منظرهٔ هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خندههای زورکی و خوشامدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود. در همان بحبوحهٔ بخور بخور که منظرهٔ فنا و زوال غار خدابیامرز، مرا به یاد بیثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جَستم و فوراً برگشته گفتم: «آقای مصطفی خان، وزیر داخله شخصاً پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.» یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سر سوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرّد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهٔ آب نکشیدهای، طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و کف و مایتعلّقُ به بر روی صورت گل انداختهٔ آقای استادی نقش بست. گفتم: «خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچهٔ سرّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ دِ بگیر که این نازِ شستت باشد.» و باز کشیده دیگری نثارش کردم. با همان صدای بریده بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدّت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت: «پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی بَرَغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.» به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانه تراشیهایش داشتم شاخ در میآوردم. بیاختیار درِ خانه را باز کرده و این جوان نمکنشناس را مانند موشی که از خمرهٔ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در حیاط قدم زده، آن گاه با صورتی که گویی قشری از خندهٔ تصنّعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم. دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند. گفتم: «آقای مصطفی خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آنجا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.» همهٔ اهل مجلس تأسّف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهٔ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان بدون آنکه خم به ابرو بیاورم، همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباسهای نودوز خود را با کلیهٔ متفرعات به انضمام مایَحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چلاق شدهٔ خودم از خانه بیرون انداختهام، ولی چون تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یک بار دیگر به کلام بلند پایهٔ «از ماست که بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
کتاب کباب غاز اثر محمدعلی جمال زاده
داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 191 تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1401 ساعت: 22:37