یکی داستان است پر آب چشم * دل سنگ از رستم آید به خشم
اگر تند بادی برآید زگنج * به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار دادگر * هنرمند گوییمش ور بی هنر
اگر مرگ دادست، بی داد چیست * زمرگ همه بانگ و فریاد چیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست * بدین راز جان تو آگاه نیست
همه تا در آز رفته فراز * به کس در نشد این در آز باز
برفتن اگر بهتر آیدت جای * گر آرام گیری بدیگر سرای
نخستین بدل مرگ بستایدی * دلیر وجوان خاک نیساودی
اگر آتشی گاه افروختن * بسوزد عجب نیست از سوختن
بسوزد چو در سوزش آید درست * چو شاخ نو از بیخ کهنه برست
دم مرگ چون آتش هولناک * ندارد ز برنا و فرتوت باک
جوان را چه باید به گیتی طَرب * که نی مرگرا هست پیری سبب
درین جای رفتن بجای درنگ * بر اسپ قضا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست بیداد نیست * چو داد آمدست جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نرد اجل * یکی دان چو دین را نخواهی خلل
دل از گنج ایمان گر آگنده * ترا خامشی به که تو بنده
پرستش همان پیشه کن با نیاز * همان کار روز پسین را بساز
برین کار یزدان ترا کار نیست * اگر دیو با جانب انبار نیست
بگیتی درین کوش چون بگذری * که انجام اسلام با خود بری
کنون رزم سهراب گویم درست * از آن کین کو با پدر چون بجست
صوت خوانش
داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 20:14