داستان و مطلب های متفاوت

متن مرتبط با «هری پاتر و کودک نفرین شده دانلود» در سایت داستان و مطلب های متفاوت نوشته شده است

رمان نو "Le nouveau roman" جنبش ادبی معاصر

  • رمان نو (به فرانسوی: Le nouveau Roman) یکی از جنبش‌های ادبی معاصر غرب است که همگام با تحولات اجتماعی و سیاسی در اواخر دهه ۱۹۵۰ در فرانسه شکل گرفت و هم‌زمان به انتقاد از شیوه‌های بیان واقع‌گرایانه و کلاسیک در رمان پرداخت.رمان، یکی از ابزار های ادبی است که از آغاز تا کنون پیوسته در حال تحول بوده است. رمان نوعی روایت از انسان و زندگی است و از آن جا که انسان و شرایط وی همواره در حال تغییر و تحول است، تحول یافتن برای رمان در حکم ضرورت می باشد و عقب ماندن از سیر تحولات می تواند به شکست و حذف آن بیانجامد. رمان نو ، یکی از مراحل تحول و دگردیسی رمان است.صفت نو حاکی از نوع خاصی از رمان است که بر خلاف سنت رایج رمان نویسی شکل گرفته بود.جنبش "رمان نو" به عنوان یکی از جنبش‌های ادبی و هنری، در رابطه با تحولات اجتماعی و سیاسی در اواخر دهه پنجاه سده ی بیست میلادی در فرانسه شکل گرفت و نویسندگانی چون آلن رب گری‌یه، میشل بوتور، کلود سیمون و ناتالی ساروت به انتقاد از شیوه‌های بیان کلاسیک در رمان ها پرداختند. "رمان نو" كه در میان انگلیسی‌زبانان بیش تر به ضد رمان شهرت دارد از شیوه های بیان رئالیستی و کلاسیک در رمان انتقاد می کنند و با انتقاد از عناصر سنتی در روایت داستانی مانند شخصیت، حادثه و طرح، بر آن بود که نباید با طرحی از پیش آماده شده چیزی نوشت و با دادن تحول دائمی در ادبیات، باید گونه‌ای نو از روایت داستانی را ابداع و معرفی كرد كه با اوضاع اجتماعی و زندگی جدید و پر تحول انسان ها هم‌خوانی بیش‌تری داشته باشد. «رمان نو» به آن‌چه در رمان سنتی معمولاً قهرمان و یا شخصیت (پرسوناژ) و روند منطقی سلسله حوادث داستان اطلاق می‌شود اعتقادی ندارد. بلکه به روان‌کاوی جنبه‌های غیرعادی و نقاط تاریک شخصیت انسان, ...ادامه مطلب

  • کنون رزم سهراب رستم شنو - دگرها شنیدستی، این هم شنو

  • یکی داستان است پر آب چشم * دل سنگ از رستم آید به خشماگر تند بادی برآید زگنج * به خاک افگند نارسیده ترنجستمگاره خوانیمش ار دادگر * هنرمند گوییمش ور بی هنراگر مرگ دادست، بی داد چیست * زمرگ همه بانگ و فریاد چیستبدین پرده اندر ترا راه نیست * بدین راز جان تو آگاه نیستهمه تا در آز رفته فراز * به کس در نشد این در آز بازبرفتن اگر بهتر آیدت جای * گر آرام گیری بدیگر سراینخستین بدل مرگ بستایدی * دلیر وجوان خاک نیساودیاگر آتشی گاه افروختن * بسوزد عجب نیست از سوختنبسوزد چو در سوزش آید درست * چو شاخ نو از بیخ کهنه برستدم مرگ چون آتش هولناک * ندارد ز برنا و فرتوت باکجوان را چه باید به گیتی طَرب * که نی مرگرا هست پیری سببدرین جای رفتن بجای درنگ * بر اسپ قضا گر کشد مرگ تنگچنان دان که دادست بیداد نیست * چو داد آمدست جای فریاد نیستجوانی و پیری به نرد اجل * یکی دان چو دین را نخواهی خللدل از گنج ایمان گر آگنده * ترا خامشی به که تو بندهپرستش همان پیشه کن با نیاز * همان کار روز پسین را بسازبرین کار یزدان ترا کار نیست * اگر دیو با جانب انبار نیستبگیتی درین کوش چون بگذری * که انجام اسلام با خود بریکنون رزم سهراب گویم درست * از آن کین کو با پدر چون بجستصوت خوانش بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چند داستان از مجموعه داستان های کوتاه شاملو

  • ادعای مرد فاسق!مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان مي‌برند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد مي‌زند و خدا و پيغمبر را به شهادت مي‌گيرد كه والله، بالله من زنده‌ام! چطور مي‌خواهيد مرا به خاك بسپاريد؟ اما چند ملا كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده ومي‌گويند: پدرسوخته ي ملعون دروغ مي‌‌گويد. مُرده.مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از مقدسين شهر زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمي‌افتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش مي‌بريم، زيرا كه دفن ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جايز نيست.از كتاب: كوچهچه کشکی، چه پشمیچوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.در حال مستاصل شد....از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی... نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خود, ...ادامه مطلب

  • خوان هشتم - مهدی اخوان ثالث

  • زال از کنیزی، صاحب پسری شد که همه پیشگو ها بر آن شدند که باعث نابودی خاندان زال خواهد شد. زال نیز برای اینکه پلیدی و نحسی را دور سازد نام فرزندش را شَغاد نهاد. "به جز کام و آرام و خوبی مباد - ورا نام کردش سپهبد شغاد" زال برای امان یافتن از اتفاقات بد، پسر را به کابل فرستاد. شغاد نیز بزرگ شد و با دختر شاه کابل ازدواج کرد. رستم پهلوان اسطوره ای ایران زمین که برادر ناتنی شغاد بود، هر ساله از همه مناطق مالیاتی را برای کشور جمع می کرد. شغاد انتظار داشت که علت آنکه داماد شاه کابل است، دیگر حال رستم از او مالیاتی دریافت نکند، اما رستم مانند هر ساله این کار را تکرار کرد و این علتی شد برای افزایش حسادت شغاد به او. شغاد تصمیم گرفت با همدستی شاه کابل، رستم را نابود سازد بنابراین آن دو با مکر و هزاران حلیه در نهایت توانستند رستم را به مهمانی ای دعوت کنند. آن دو رستم را به قصد تفریح و شکار به دشتی بردند و با نهایت پستی و بی شرمی او را در چاهی ژرف و فراوان از نیزه های زهر آلود انداختند و به قتل رساندند.در این شعر، مهدی اخوان ثالث (ماث) به این داستان قدیمی، رنگ و بوی اجتماعی و امروزی داده است و ظلم و ستم زمانه، مرگ مظلومانه جوان مردان و فریبکاری نامردان را مطرح می کند. رستم هفت خان(= خوان) را پیروزمندانه پشت سر نهاد ولی در نهایت در خوان هشتم شکست می خورد. چرا که این مرحله، مبارزه با تزویر و دو رویی و حیله است. شاعر از بیان این شعر این قصد را دارد که بگوید حتی رستم نیز در برابر این همه دورویی و فریب، شکست می خورد و از پا درمیاید.یادم آمد هان!داشتم می‌گفتم: آن شب نیزسورت سرمای دی بیدادها می‌کردو چه سرمایی، چه سرماییباد برف و سوز وحشتناکلیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جاییگرچه بیرون تیره بود و, ...ادامه مطلب

  • سی مرغ و سیمرغ ( هفت وادی عرفان )

  • مجمعی کردند مرغان جهان آنچه بودند آشکارا و نهانجمله گفتند این زمان در روزگارنیست خالی هیچ شهر از شهریارچون بُوَد کاقلیم ما را شاه نیست؟بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیستهدهد که پرندهٔ دانایی بود و افسری بر سر داشت، گفت: «ای یاران، من بیشتر از همهٔ شما جهان را گشته‌ام و از اطراف و اکناف گیتی آگاهم. ما پرندگان را نیز پیشوا و شهریاری است. من او را می‌شناسم. نامش سیمرغ است و در پس کوه قاف، بلندترین کوه روی زمین، بر درختی بلند آشیان دارد. در خرد و بینش او را همتایی نیست؛ از هر چه گمان توان کرد، زیباتر است. با خردمندی و زیبایی، شکوه و جلالی بی‌مانند دارد و با خرد و دانش خود آن‌چه خواهد، تواند. سنجش نیروی او در توان ما نیست. چه کسی تواند ذرّه‌ای از خرد و شکوه و زیبایی او را دریابد؟ سال‌ها پیش نیم‌شبی از کشور چین گذشت و پری از پرهایش بر آن سرزمین افتاد. آن‌ پر چنان زیبا بود که هرکه آن را دید، نقشی از آن به خاطر سپرد. این همه نقش و نگار که در جهان هست، هر یک پرتوی از آن پر است! شما که خواستار شهریاری هستید، باید او را بجویید و به درگاه او راه یابید و بدو مهرورزی کنید. لیکن باید بدانید که رفتن بر کوه قاف کار آسانی نیست.»شیرمردی باید این ره را شگرف زان که ره دور است و دریا ژرف ژرفپرندگان چون سخنان هدهد را شنیدند، جملگی مشتاق دیدار سیمرغ شدند و همه فریاد برآوردند که ما آماده‌ایم؛ ما از خطرات راه نمی‌هراسیم؛ ما خواستار سیمرغیم! هدهد گفت: «آری آن که او را شناسد، دوری او را تحمّل نتوان کرد و آن که بدو رو آرد، بدو نتواند رسید.» امّا چون از خطرات راه اندکی بیشتر سخن به میان آورد، برخی از مرغان از همراهی باز ایستادند و زبان به پوزش گشودند. بلبل گفت: «من گرفتار عشق گلم. با این عشق، جگونه می‌توانم در, ...ادامه مطلب

  • دماوندیه، محمّدتقی بهار

  • ای دیوِ سپید پای در بندای گنبد گیتی ای دماونداز سیم به سر یکی کُلَه خُودز آهن به میان یکی کمربندتا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر، چهرِ دل‌‌بندتا وارهی از دَم ستورانوین مردم نحسِ دیو مانند،با شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوندچون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوند،بنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی تو ای دماوندتو مشتِ درشتِ روزگاریاز گردشِ قرن‌ها پس افکندای مشتِ زمین بر آسمان شوبر وی بنواز ضربتی چندنی‌ نی تو نه مشتِ روزگاریای کوه نی اَم ز گفته خرسندتو قلبِ فسردهٔ زمینیاز درد، ورم نموده یک چندتا درد و ورم فرو نشیندکافور بر آن ضماد کردندشو منفجر ای دل زمانهوان آتش خود نهفته مپسندخامش منشین، سخن همی گویافسرده مباش، خوش همی خندپنهان مکن آتش درون رازین سوخته جان، شنو یکی پندگر آتش دل نهفته داریسوزد جانت، به جانْت سوگندای مادرِ سرسپید، بشنواین پندِ سیاه بخت فرزندبرکش ز سر این سپید معجربنشین به یکی کبود اورندبگرای چو اژدهای گرزهبخروش چو شرزه شیرِ ارغندبفکن ز پی این اساسِ تزویربگسل ز هم این نژاد و پیوندبر کَن ز بن این بنا که بایداز ریشه، بنای ظلم بر کندزین بی‌خردانِ سفله بستاندادِ دلِ مردمِ خردمندمحمّدتقی بهار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • گذر سیاوش از آتش ، شاهنامه فردوسی

  • سیاوش، فرزند کاووس، شاه خیره سر کیانی است که پس از تولد رستم او را به زابل برده، رسم پهلوانی، فرهیختگی و رزم و بزم به او می آموزد. در بازگشت، سودابه، همسر کاووس شاه به سیاوش دل می بندد اما او که آزرم و حیا و پاکدامنی و عفاف آموخته است ، تن به گناه نمی سپارد و به همین دلیل از جانب سودابه متهم می شود...چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهانچو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی یباید زدن سنگ را بر سویکه هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزندوزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کرانز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشتچنین است سوگند چرخ بلند که بر بی‌گناهان نیاید گزندجهاندار، سودابه را پیش خواند همی با سیاووش به گفتن نشاندسرانجام گفت ایمن از هردوان نه گردد مرا دل، نه روشن روانمگر کآتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کندچنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش ...به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین؟سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خواراگر کوه آتس بود بِسپَرم ازین، تنگِ خوار است اگر، بگذرمپُر اندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهٔ نیک پیکزین دو یکی گر شود نابه‌کار از آن پس که خواند مرا شهریار؟همان به کزین زشت کردار، دل بشویم کنم چارهٔ دل گُسلبه دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت، صد کارواننهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروهبدان گاه سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راهوز آن پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفت سیاهبیامد دو صد مردِ آتش فروز دمیدند گ, ...ادامه مطلب

  • مست و هشیار،پروین اعتصامی - جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست،ناصر خسرو

  • مست و هشیارمحتســـب مســـتی به ره دیــــد و گریبــانش گرفـــتمست گفت:ای دوست،این پیراهن است افسار نیستگفت:مســـتی،زان سـبب افتـان و خــــیزان می رویگفت:جــــرم راه رفتـــن نیســت،ره هــــموار نیســتگفت:مــی بایــــد تــــو را تا خانـــه ی قاضــی بــــرمگفت:رو صبح آی،قاضــی نیمه شـــب بیـــدار نیسـتگفت:نزدیــک اســت والی را ســـرای،آن جا شـــویمگفت:والـــی از کـــجا در خانـــه ی خمــــار نیســـت؟گفت:تا داروغـــه را گوییـــــم،در مســـجد بخـــــوابگفت:مســـجد خوابـــگاه مــــــردم بدکـــــار نیســــتگفت:دینــــاری بـــــده پنهــــان و خود را وارهــــانگفت:کار شــــــرع،کــــــار درهـــــم و دینار نیســـتگفت:از بهــــر غـــــرامت،جامه ات بیـــــرون کنــــمگفت:پوســــیده است،جــز نقشی ز پود و تار نیسـتگفت:آگه نیســــتی کــــز ســــر در افتـــــادت کــــلاهگفت:در ســــر عقــــل بایــــد،بی کلاهی عــار نیستگفت:می بسیار خورده ای،زان چنین بی خود شـدیگفت:ای بیهـــوده گو،حرف کـــم و بســـیار نیســـتگفت:بایـــــد حــــد زند هشــــیار مـــردم،مســــت راگفت:هشــــیاری بیار،این جا کسی هشـــیار نیســـتپروین اعتصامیجز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیستجز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیستزانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیستبد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمداین مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیستمرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنشنزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیستنیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنکبر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیستنیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازورنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیستنیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خردکز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیس, ...ادامه مطلب

  • حکایات و افسانه های کهن چین

  • آزادی قمری‌ها از لی‌تسهسالها پیش از این در سرزمین هان‌ رسم چنان بود که هریک از رعایای حاکم در بامدادِ نخستین روز هر سال قفسی پر از قمری به آستان بَرَد تا حاکم به دست خوبش قمریان را آزاد کند. حاکم، قمری ها را یکایک پرواز می‌داد و به تقدیم‌کنندگانِ آنها هدیه‌ای می‌بخشید. روزی فرزانه‌ای با حاکم گفت: رعایای تو از پیشکش کردن قمریانِ محبوس ناگزیرند، و تو آن پرندگان را به هوا پرواز می‌دهی. آیا در این حکمتی نهفته است؟ حاکم گفت: بدین‌گونه، رعایای قلمروِ من از گذشت و بزرگ منشی سلطان خویش آگاه می‌شوند. آنگاه فرزانه روشندل با حاکم گفت: چندان که زمان تقدیم پرندگانِ محبوس فرا رسد، رعایای تو هرکجا بر جلگه و کوهپایه و دشت دام می‌گسترند تا پرندگانِ بی‌آزار را فرا چنگ آرند؛ و پیش از آنکه ده قمری زنده در قفس کنند و به آستان تو آرند، بی‌گمان صد قمری و سار و کبوتر را پر می‌شکنند و به خون می‌کشند.... آیا اگر حاکمِ دریادل یکسر قلمِ منع بر شکارِ پرندگان کشد و این رسم نادرست از میان بردارد، بر گذشت و دادگریِ خویش دلیل روشن‌تر ارائه نکرده است؟ماهی در سیلچوانگ تسه که مردی اندیشمند و تهی‌دست بود، روزی به سمت شطِ بزرگ رفت تا از ارباب توانگری که در آن ناحیه بود قرض بگیرد. اما مرد توانگر به او گفت: شک نکن که قرضی که می‌خواهی به تو خواهم داد اما باید کمی تحمل کنی تا زمینم محصول دهد و آن را بفروشم، آن‌گاه 300 سکه‌ی نقره به تو خواهم داد.  چوانگ تسهِ چینی چنین گفت: در مسیر که به سمت خانه‌ی تو می‌آمدم در بیابان در رودخانه‎‌ای خشک ماهی کوچکی دیدم که فریاد می‌کرد، ای رهگذر من از نژاد ماهیان دریایی هستم که از بختِ بد به این رودخانه‌ی خشک افتاده‌ام. اگر به من کمک نکنی چیزی نمی‌گذرد که بمیرم و جانم تب, ...ادامه مطلب

  • حکایات و افسانه های کهن چین - بخش دوم

  • دیوار فرو ریختهمرد ثروتمندی دید که دیوار خانه‌اش بر اثر باران سیل‌آسا فرو می‌ریزد. پسرش خرابی دیوار را دید و به او گفت، این شکاف را خیلی زود باید ببندیم وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده می‌کنند و از این راه هر‌چه داریم غارت می‌کنند. مرد تهی‌دستی نیز در همسایگی آنان زندگی می کرد. مرد تهی دست همین که شکاف دیوار را دید به او گفت، این شکاف را زود باید ببندید وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده می‌کنند و اموالت را غارت می‌کنند. این اتفاق افتاد و مردی از شکاف دیوار وارد خانه آن مرد شد و هر چیز کوچک و بزرگی که داشت به غارت برد. مرد ثروتمند به همگان فخر می‌فروخت که من پسری دارم که خیلی داناست و در پیش‌گویی قدرت زیادی دارد، حال آنکه دزد خانه‌اش همان مرد فقیر همسایه بود.حلزون و ماهی‌خوارحلزون بزرگی در ساحل، صدف خود را باز کرده بود تا از گرمای آفتاب استفاده کند. در همین حین مرغ ماهی‌خواری به قصد شکارش منقارش را درون صدف برد و حلزون که احساس خطر کرد صدفِ خود را بست. منقار ماهی‌خوار در صدف ماند و تلاش ماهی‌خوار برای رهایی فایده‌ای نداشت؛ صدف در منقار پرنده ماند. مرغک درازپا با خود گفت اگر امروز و فردا باران نبارد بی‌شک حلزون خواهد مرد. حلزون گرفتار اندیشید اگر امروز و فردا منقار ماهی‌خوار را رها نکنم، بی‌شک پرنده از گرسنگی هلاک می‌شود. در آن هنگام ماهیگیری بی‌چیز که از آنجا می‌گذشت آن دو را دید و ماهی‌خوار و صدف را شادمان به خانه برد تا غذای مطبوع شب بشود.زنجره و حشره آخوندک و گنجشکزنجره، شاد و مست بر روی درختی شبنم زده نغمه می‌خواند و بدون آنکه بداند آخوندکی گرسنه در کمین اوست. آخوندک گرسنه، مغرور و شاد بازوان قیچی وارش را باز کرد و زنجره را ربود، بدون آنکه از وجود گنجشکی در کمین خویش آگاه , ...ادامه مطلب

  • زندگی نامه منصور حلاج

  • زندگی نامه : حسین بن منصور حلاج ( با نام کامل ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر ) شاعر،صوفی و عارف مشهور ، در سال ۲۴۴ هـ.ق در بیضای فارس ، به دنیا آمد. زمانی که حسین بن منصور حلاج ده ساله بود به همراه خانواده و پدرش که در خوزستان به حلاجی اشتغال داشت به شهر واسطِ عراق کوچید. وی در دارالحفاظ شهر واسط به کسب علوم مقدماتی پرداخت و در ۱۲ سالگی حافظ قرآن شد در شانزده سالگی و پس از اتمام تحصیلات مقدماتی به تستر رفت و به حلقه مریدان سهل‌ بن عبداللّه تستری پیوست.در هجده سالگی همراه استادش سهل به بصره رفت. چندی بعد عمرو بن عثمان را به استادی برگزید. حلاج در سال ۲۶۴ هـ.ق با امّ الحسین، دختر ابویعقوب اقطع، ازدواج کرد. ازدواجش با اعتراض استادش، عمرو مکی، روبه‌رو شد.این اعتراض به اختلاف و دشمنی بین استاد که نزدیکان جنید بغدادی و پدرزنش ،که منشی جنید بود انجامید و حلاج محفل عمرو را ترک گفت و به عزم مشورت با جنید بغدادی درباره سلوک با استاد آزرده‌اش، به بغداد رفت و در حلقه درس جنید بغدادی وارد شد اما جنید او را به مدارا با استاد و خلوت‌نشینی فراخواند. چند سال بعد، حلاج از بغداد به تستر رفت و سپس عازم حج شد.پس از بازگشت از حج و ملاقات با جنید مطالبی مطرح نمود که جنید آن‌ها را به شدت انکار و عقایدحلاج را کفرآمیز دانست. بعد از ایجاد اختلاف بین حلاج و اساتیدش او به سفرهایی به هند، خراسان، ماوراءالنهر، ترکستان، چین و... پرداخت و طرفداران و پیروانی را نیز با خود همراه کرد. طوری که مردم هندوستان او را «ابوالمُغیث» مردم چین و ترکستان «ابوالمعین»، مردم خراسان و فارس «ابوعبدالله زاهد» و مردم خوزستان او را «شیخ حلاج اسرار» خطاب می‌کردند. عقاید حلاج باعث زندانی شدنش شد .حلاج این فرصت را غنیمت شمرد, ...ادامه مطلب

  • رابیندرانات تاگور (ماه و مرغان آواره) - جبران خلیل جبران (پیامبر و دیوانه)

  • رابیندرانات تاگور (1861-1941 میلادی) از شاعران بزرگ جهان و از افتخارات هندوستان و مشرق زمین است. تاگور در کلکته چشم به جهان گشود. در کودکی با ادبیات هند آشنا شد. دو بار به انگلستان سفر کرد و پس از سفر دوم، به نهضت آزادی میهن خویش پیوست و مورد احترام گاندی، رهبر بزرگ هند قرار گرفت. اشعار او سرشار از ذوق عارفانه، ستایش آزادی و آزادگی و الهام گرفته از صحنه‌های عادی و جزئی زندگی است. این نویسنده، شاعر و فیلسوف بزرگ، به دریافت جایزه ادبی نوبل نیز نایل آمد.از شعلهبه خاطر روشنایی‌اشسپاس گزاری کن،امّا چراغدان را همکه همیشه صبورانه در سایه می‌ایستد،از یاد مبر.* * * * *گریه کنی اگرکه آفتاب را ندیده‌ایستاره‌ها را همنمی‌بینی.* * * * * ماهی در آب خاموش است وچارپا روی خاک هیاهو می‌کند وپرنده در آسمان آواز می‌خواند.آدمی،امّاخاموشی دریا وهیاهوی خاک وموسیقی آسمان را در خود دارد.* * * * * ممکناز ناممکن می‌پرسد:«خانه‌ات کجاست؟»پاسخ می‌آید:«در رؤیای یک ناتوان.»کتاب ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگورجبران خلیل جبران (Gibran Khalil Gibran) (۶ ژانویه ۱۸۸۳ – ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) رمان‌نویس، شاعر، نویسنده عقاید فلسفی و نقاش لبنانی-آمریکایی بود. وی در سال 1907 به حرفه هنر و ادبیات پرداخت و پس از آن برای یک مدت دو ساله، به جهت تحصیل در رشته هنر، به پاریس رفت. جبران در طول زندگی خود، یک هنرمند بسیار پرشکوه بود و امروزه صدها نقاشی از او به جا مانده است. با آن‌که در ابتدا نوشته‌های او به زبان عربی بود، اکثرشان در سال 1918 به زبان انگلیسی نیز منتشر شد. در سال 1920، او یکی از بنیان‌گذاران انجمن ادبی Al Rabitat al Qualamiya شد. نوشته‌های جبران، عمدتا در خصوص معنویت و ادیان مخ, ...ادامه مطلب

  • خوشحالی (آنتوان چخوف) - گنجشک زبان بریده (یک افسانه‌ی كهن ژاپنی)

  • در روزگاران خیلی قدیم، پیرمردی بود كه یك زن بدجنس و بد اخلاق داشت. آنها بچه‌ای هم نداشتند. به خاطر همین، پیرمرد به جای بچه، از یك گنجشك كوچك و زیبا نگهداری می‌كرد. او به گنجشک علاقه زیادی داشت. به آن آب و دانه می‌داد. جایش را تمیز و مرتب می‌کرد. حتی با گنجشك حرف هم می‌زد. این كارها باعث حسودی زن به گنجشك شده بود. پیرزن كه به هیچ كس و هیچ چیز علاقه نداشت، سعی می‌كرد گنجشك بینوا را اذیت كند. همیشه هم به شوهرش سركوفت می‌زد كه چرا از یك گنجشك پر سرو صدا، نگهداری می‌كند.وقتی پیرمرد در خانه نبود و پیرزن به كار شست و شو مشغول بود، روزگار گنجشك سیاه می‌شد،... پیرزن كف صابون را به سر و صورت گنجشك می‌پاشید و دِق دل خودش را سر گنجشك خالی می‌كرد. آخر، پیرزن از كارهای سخت مخصوصاً شستن لباس بدش می‌آمد.روزی از روزها، پیرمرد تصمیم گرفت به شهر برود تا برای خانه خرید كند. موقع رفتن از زنش خواهش كرد كه مراقب گنجشك باشد. زن هم قول داد كه مواظب باشد. پیرمرد به شهر رفت و این فرصت مناسبی برای پیرزن بود كه خودش را از شر گنجشك خلاص كند! او یك قیچی برداشت؛ به سراغ قفس گنجشك رفت؛ در قفس را باز كرد و گنجشك را بیرون كشید. گنجشك بال و پرزد تا شاید بتواند خودش را نجات بدهد؛ اما بی‌فایده بود. هیچ راه فراری نبود. پیرزن با قیچی زبان گنجشك را برید و به هوا پرت كرد:« برو گم شو پرنده‌ی مزاحم... برو كه دیگر قیافه‌ات را نبینم!» بیچاره گنجشك بی‌زبان، پرواز كرد و به جنگل رفت. غروب كه شد، پیرمرد به خانه برگشت و صاف به طرف قفس گنجشك رفت. قفس خالی بود. دلش لرزید. اشك در گودی چشمهایش نشست. به این طرف و آن طرف اتاق نگاه كرد تا شاید گنجشك را پیدا كند؛ اما هیچ خبری نبود. از روی ناچاری، سراغ گنجشك را از پیرزن گرفت. پیرزن شا, ...ادامه مطلب

  • افسانه ماهیگیر و همسرش - The Fisherman and His Wife

  • افسانه ماهیگیر و همسرش داستانی است درباره نارضایتی و طمع بیش از حد که در آخر باعث گرفتاری خود شخض می شود.این داستان در طی تاریخ توسط شاعران و نویسندگان بسیاری همچون الکساندر پوشکین بازگو شده است ولی اصل این داستان برای اولین بار در سال 1812 در کتاب Kinder- und Hausmärchen ( قصه های برادران گریم ) به عنوان نهمین قصه نوشته و منتشر شد که متن پایین هم برگرفته از همان متن است.ماهیگیری با همسرش، در کلبه ای محقر، کنار یک دریاچه روزگار را به خوشی می‌گذراند. او هر روز می‌رفت، قلاب می‌انداخت و ماهی می‌گرفت. روزی از روزها که ماهیگیر قلاب انداخته بود، ساعت‌ها گذشت اما صیدی نکرد. ناگهان نخ ماهیگیری پایین کشیده شد. ماهیگیر آن را به زحمت بالا کشید و دید که سفره ماهی بزرگی صید کرده است. ماهی به حرف آمد و گفت: – آه، چه ماهیگیر خوبی! مرا رها کن؛ برایت دعا می‌کنم. من یک ماهی واقعی نیستم. من شاهزاده ای هستم که به این شکل درآمده‌ام، به درد خوردن نمی‌خورم. مرا رها کن تا شنا کنان از اینجا دور شوم. ماهیگیر گفت: – لازم نیست این همه توضیح بدهی. من دلم نمی‌خواهد یک سفره ماهی سخنگو را صید کنم؛ ترجیح می‌دهم آن را رها کنم. ماهیگیر این را گفت و ماهی را در آب رها کرد. ماهی شنا کنان به طرف تو دریاچه رفت و رگه ای از خون به جای گذاشت. بعد از آن ماهیگیر به کلبه نزد همسرش بازگشت.همسرش پرسید: – امروز چیزی صید کردی؟ او در جواب گفت: – یک سفره ماهی گرفتم که به من گفت شاهزاده ای جادو شده است، من هم رهایش کردم تا پی کار خود برود. همسرش پرسید: – هیچ آرزویی نکردی؟ ماهیگیر جواب داد: – چه آرزویی! زن گفت: – دست کم آرزو می‌کردی یک کلبه بهتر از این کلبه کثیف داشته باشیم؟ چه بدشانسی ای، چرا , ...ادامه مطلب

  • نثر های کهن (ابوالقاسم بن محمد سمرقندي - محمد بن منور - عبدالرحمن جامی - ابوحامد غزالی)

  • قديمي ترين کتابي که به نثر پارسي دري به جاي مانده است رساله اي است در احکام فقه حنفي تصنيف حکيم ابوالقاسم بن محمد سمرقندي که به خط محمد بن محمد حافظي معروف به خواجه پارسا استنساخ شده است اين رساله که فقط يک نسخه قديمي (و يک رونوشت آن) به جاي مانده است از مقدمه شاهنانه ابومنصوري هم که معمولاً به عنوان قديم ترين اثر باقي مانده نثر فارسي شمرده مي شود قديم تر است که تاريخ تأليف آن را حدود 315 هجري يعني قريب 35 سال پيش از تأليف شاهنامه ابومنصوري شمرده اند.در خبر است که عيسي ـ عليه السلام ـ مناجات کرد و گفت : «يا رب دوستي از دوستان خود به من نماي» حق تعالي ـ فرمود: به فلان موضع رو، آنجا رفت، مردي ديد در ويراني افتاده گليم بر پشت، آفتاب بر وي عمل کرده و سياه شده، و از دنيا با وي چيزي ني ـ باز مناجات کرد: يا رب دوستي ديگر با من نماي» خطاب رسيد« به فلان موضع ديگر رو.» آنجا رفت، کوشکي ديد بلند و درگاهي عظيم. خادمان و حاجبان بر آن در ايستاده، به رسم ملوک او را در کوشک درآوردند با اعزاز و اکرام، و خواني به رسم ملوک پيش او بنهادند و انواع طعامها. دست باز کشيد، خطاب رسيد: «بخور که او دوست ماست» گفت: «يا رب يک دوست بدان درويشي و يک دوست بدين توانگري؟» فرمان آمد که «يا عيسي، صلاح آن دوست و درويشي است؛ اگر توانگرش داريم، حال دل او به فساد آيد، و صلاح اين دوست در توانگري است، اگر او را درويش داريم، حال و دل او به فساد آيد. من به احوال دلها، بندگان داناترم.»(برگزيده نثر فارسي دوره هاي سامانيان و آل بويه فراهم آورده دکتر محمد معين، ص 4-2)شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‏رود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود». گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنه‏ای می‏پرد.» گفتند: «فلان کس در , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها