خوشحالی (آنتوان چخوف) - گنجشک زبان بریده (یک افسانه‌ی كهن ژاپنی)

ساخت وبلاگ

در روزگاران خیلی قدیم، پیرمردی بود كه یك زن بدجنس و بد اخلاق داشت. آنها بچه‌ای هم نداشتند. به خاطر همین، پیرمرد به جای بچه، از یك گنجشك كوچك و زیبا نگهداری می‌كرد. او به گنجشک علاقه زیادی داشت. به آن آب و دانه می‌داد. جایش را تمیز و مرتب می‌کرد. حتی با گنجشك حرف هم می‌زد. این كارها باعث حسودی زن به گنجشك شده بود. پیرزن كه به هیچ كس و هیچ چیز علاقه نداشت، سعی می‌كرد گنجشك بینوا را اذیت كند. همیشه هم به شوهرش سركوفت می‌زد كه چرا از یك گنجشك پر سرو صدا، نگهداری می‌كند.

وقتی پیرمرد در خانه نبود و پیرزن به كار شست و شو مشغول بود، روزگار گنجشك سیاه می‌شد،... پیرزن كف صابون را به سر و صورت گنجشك می‌پاشید و دِق دل خودش را سر گنجشك خالی می‌كرد. آخر، پیرزن از كارهای سخت مخصوصاً شستن لباس بدش می‌آمد.

روزی از روزها، پیرمرد تصمیم گرفت به شهر برود تا برای خانه خرید كند. موقع رفتن از زنش خواهش كرد كه مراقب گنجشك باشد. زن هم قول داد كه مواظب باشد. پیرمرد به شهر رفت و این فرصت مناسبی برای پیرزن بود كه خودش را از شر گنجشك خلاص كند! او یك قیچی برداشت؛ به سراغ قفس گنجشك رفت؛ در قفس را باز كرد و گنجشك را بیرون كشید. گنجشك بال و پرزد تا شاید بتواند خودش را نجات بدهد؛ اما بی‌فایده بود. هیچ راه فراری نبود. پیرزن با قیچی زبان گنجشك را برید و به هوا پرت كرد:« برو گم شو پرنده‌ی مزاحم... برو كه دیگر قیافه‌ات را نبینم!» بیچاره گنجشك بی‌زبان، پرواز كرد و به جنگل رفت. غروب كه شد، پیرمرد به خانه برگشت و صاف به طرف قفس گنجشك رفت. قفس خالی بود. دلش لرزید. اشك در گودی چشمهایش نشست. به این طرف و آن طرف اتاق نگاه كرد تا شاید گنجشك را پیدا كند؛ اما هیچ خبری نبود. از روی ناچاری، سراغ گنجشك را از پیرزن گرفت. پیرزن شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:« چه می‌دانم كدام گوری رفته! من سرم به كار مشغول بود. چشمم كه به قفس افتاد، دیدم درش باز است. حتماً از قفس فرار كرده است.»

پیرمرد غصه‌دار شد. نتوانست در خانه بماند. گفت: « به دنبالش می‌روم تا پیدایش نكنم، هرگز پا به خانه نمی‌گذارم.» پیرزن هر كاری كرد، نتوانست جلو رفتن او را بگیرد. پیرمرد راهی جنگل شد. می‌رفت و داد می‌زد:« گنجشك من... گنجشك كوچولوی من... عزیز من... دلبند من... كجا هستی؟ چرا مرا تنها گذاشتی؟»

در این حال، زنی بسیار زیبا در برابر چشم پیرمرد ظاهر شد. پیرمرد حیرت زده پرسید:« تو كی هستی؟» زن زیبا خندید و گفت:« دوست عزیزم. حالا مرا نمی‌شناسی؟ من همان گنجشك كوچولوی تو هستم.» پیرمرد به چهره زن نگاه كرد و احساس كرد كه او را خوب می‌شناسد. به او گفت:« چرا از پیش من رفتی؟ چرا مرا تنها گذاشتی؟» زن گفت:« داستانش طولانی است. به وقتش برایت تعریف می‌كنم. حالا لطفاً به خانه‌ی من بیا و كمی استراحت كن.» زن زیبا این را گفت و راه افتاد. پیرمرد هم به دنبال او رفت تا به خانه‌ی بسیار قشنگی رسیدند. به خانه كه وارد شدند، خواهران گنجشك به استقبال آنها آمدند و از پیرمرد پذیرایی خوبی كردند. انواع غذاها را برایش آوردند و انواع نوشیدنی‌ها را به او دادند. مجلس آنقدر سرگرم كننده بود كه پیرمرد متوجه غروب آفتاب نشد. به خودش كه آمد، پاسی از شب گذشته بود و تاریكی همه جا را پوشانده بود. پیرمرد از جا پرید و گفت:« من باید بروم. زن بیچاره‌ام الان نگران می‌شود.» گنجشك از پیرمرد خواهش كرد بیشتر پیش آنها بماند؛ اما او قبول نكرد.

گنجشك گفت:« حالا كه نمی‌مانی، اجازه بده كمی سوغاتی به تو بدهم كه به خانه ببری.» این را گفت و رفت و با دو بسته برگشت. یكی از بسته‌ها بزرگ و سنگین بود و آن یكی، كوچك و سبك. گنجشك به پیرمرد گفت:« خواهش می‌كنم انتخاب كن. هر كدام را كه می‌خواهی بردار.» پیرمرد كه نمی‌خواست طمع كند؛ بسته‌ی كوچك را برداشت و به طرف خانه راه افتاد. به خانه كه رسید، چیزی را كه برایش اتفاق افتاده بود، برای پیرزن تعریف كرد. بعد بسته را پیش روی همسرش باز كرد. بسته پر از چیزهای قیمتی بود: طلا و نقره، الماس، یاقوت و انواع مرجانها. طلا و جواهرات به قدری زیاد بود كه آنها می‌توانستند تمام عمر به خوبی و خوشی زندگی كنند؛ اما پیرزن حسود، سر پیرمرد فریاد كشید:« احمق! چرا بسته‌ی بزرگتر را انتخاب نكردی؟ اگر آن یكی را برداشته بودی، حالا ما حسابی پولدار می‌شدیم. تو نادانی كردی شوهر عزیزم! حالا من به خانه‌ی گنجشك می‌روم و هر طور شده آن بسته‌ی بزرگتر را به چنگ می‌آورم.» پیرمرد از همسرش خواهش كرد كه دست از طمع بردار و فكر رفتن را از سرش بیرون كند؛ اما بی‌فایده بود. پیرزن پاشنه‌هایش را بالا كشید و به طرف خانه‌ی گنجشك راه افتاد.

به آنجا كه رسید، قیافه‌ی مظلومانه‌ای به خود گرفت. سر و روی زن زیبا را غرق بوسه كرد و خواهش كرد كه او را ببخشد. زن او را به داخل خانه برد و از خواهرهایش خواست تا خوب از پیرزن پذیرایی كنند. آنها هم انواع خوراكی‌ها و نوشیدنی‌ها را برای پیرزن آوردند. آخر سر هم، موقع رفتن، گنجشك رفت و دو بسته آورد. به پیرزن گفت:« انتخاب كن. هر كدام را كه می‌خواهی بردار و به خانه ببر.» پیرزن بدون یك لحظه فكر كردن، بسته‌ی بزرگتر را برداشت، آن را روی سرش گذاشت و به سرعت از خانه‌ی گنجشك بیرون آمد. بسته بسیار سنگین بود، اما پیرزن به هر جان كندنی كه بود، آن را به خانه رساند. پیرمرد كه نگران شده بود گفت:« بالاخره آمدی؟!» پیرزن قاه قاه خندید و گفت:« دیدی؟ دیدی شوهر نادان من؟ دیدی آخر آن بسته بزرگ را به چنگ آوردم؟» بعد فوراً در بسته را باز کرد؛ اما می‌دانید چه دید؟

پیرزن از ترس و وحشت به زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن كرد. وقتی پیرزن جعبه را باز كرد، انواع حیوانات درنده كه صداهای ترسناكی از خودشان درمی‌آوردند، به طرف او حمله كردند. یك زنبور سمج هم وزوزكنان در اتاق پرواز می‌كرد و مرتب به پیرزن نیش می‌زد. پیرمرد هاج و واج مانده بود. نمی‌دانست چكار كند. نمی‌دانست بخندد یا گریه كند. پیرزن هم روی زمین افتاده بود و مرتب خواهش و التماس می‌کرد که پیرمرد به او کمک کند. وضع عجیبی بود. گرگ زوزه می‌كشید، زنبور وزوز می‌كرد. حیوانات دیگر هم سروصدای عجیبی می‌كردند! پیرمرد از همه‌ی آنها خواهش كرد كه دست از سر پیرزن بردارند و او را به حال خود بگذارند. همه حرف پیرمرد را گوش كردند و فوراً به داخل بسته پریدند و در آن هم بسته شد. پیرمرد رو به پیرزن كرد و گفت:« این درسی بود برای تو كه دیگر طمعكار نباشی و سعی كنی با پرنده‌ها مهربان باشی. آخر آن گنجشك كوچولو با تو چه كرده بود كه زبانش را بریدی؟!» پیرزن سرش را از خجالت پایین انداخت و آهسته گفت:« قول می‌دهم، قول می‌دهم كه دیگر طمعكار نباشم. قول می‌دهم با همه‌ی پرنده‌ها مهربان باشم و هیچ حیوانی را آزار ندهم.» از آن به بعد، پیرزن دوست پرنده‌ها شد و به شوهرش در دادن غذا و دانه به پرنده‌ها كمك كرد.

گنجشک زبان بریده اثر هاسِگاوا تاکِجیرو از کتاب قدیمی Shita-kiri Suzume

حدود نیمه‌های شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان زده و آشفته مو، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاق‌ها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه‌‌ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی‌اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه ات شده؟

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمی‌کردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!

بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی‌توانید بکنید! این هاش، نگاش کنید!

خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانه‌هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

ــ آخر چه ات شده؟ رنگت چرا پریده؟

ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می‌شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه‌ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!

با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همه‌‌ی اتاق‌های آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟

ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی می‌ماند، نه روزنامه می‌خوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آنکه روزنامه‌ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی می‌افتد فوری چاپش می‌کنند. هیچ چیزی مخفی نمی‌ماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامه‌ها فقط از آدم‌های سرشناس می‌نویسند؟… ولی حالا راجع به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببینمش!

رنگ از صورت پدر پرید. مادر نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانی‌اش از جای خود جهیدند و با پیراهن خواب‌های کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.

ــ آره، راجع به من نوشته‌اند! حالا دیگر همه‌‌ی مردم روسیه مرا می‌شناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشه‌ای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!

روزنامه‌ای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:

ــ بخوانیدش!

پدر عینک بر چشم نهاد.

ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!

مادر باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفه‌ای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»

ـ می‌بینید؟ دیدید؟ ادامه‌اش بدهید!

ــ «…دمیتری کولدارف کارمند دون پایه‌‌ی دولت ، هنگام خروج از مغازه‌‌ی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی…»

ــ می‌دانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم… می‌بینید؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه‌اش بدهید! ادامه!

ــ«…به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمه‌‌ی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمان‌های همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او…»

ــ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامه‌اش بدهید!

ــ«… به پشت گردن او، ضربه‌‌ی سطحی تشخیص داده شده است. کمک‌های ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد»

ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟‌ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!

آن گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت: ــ مادر جان ، من یک تک پا می‌روم تا منزل ماکارف، باید نشانشان داد… بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ می‌زنم و می‌دهم آنها هم بخوانند… من رفتم! خداحافظ!

این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.

داستان "خوشحالی" اثر آنتوان چخوف 

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:44