زال از کنیزی، صاحب پسری شد که همه پیشگو ها بر آن شدند که باعث نابودی خاندان زال خواهد شد. زال نیز برای اینکه پلیدی و نحسی را دور سازد نام فرزندش را شَغاد نهاد. "به جز کام و آرام و خوبی مباد - ورا نام کردش سپهبد شغاد"
زال برای امان یافتن از اتفاقات بد، پسر را به کابل فرستاد. شغاد نیز بزرگ شد و با دختر شاه کابل ازدواج کرد. رستم پهلوان اسطوره ای ایران زمین که برادر ناتنی شغاد بود، هر ساله از همه مناطق مالیاتی را برای کشور جمع می کرد. شغاد انتظار داشت که علت آنکه داماد شاه کابل است، دیگر حال رستم از او مالیاتی دریافت نکند، اما رستم مانند هر ساله این کار را تکرار کرد و این علتی شد برای افزایش حسادت شغاد به او. شغاد تصمیم گرفت با همدستی شاه کابل، رستم را نابود سازد بنابراین آن دو با مکر و هزاران حلیه در نهایت توانستند رستم را به مهمانی ای دعوت کنند. آن دو رستم را به قصد تفریح و شکار به دشتی بردند و با نهایت پستی و بی شرمی او را در چاهی ژرف و فراوان از نیزه های زهر آلود انداختند و به قتل رساندند.
در این شعر، مهدی اخوان ثالث (ماث) به این داستان قدیمی، رنگ و بوی اجتماعی و امروزی داده است و ظلم و ستم زمانه، مرگ مظلومانه جوان مردان و فریبکاری نامردان را مطرح می کند. رستم هفت خان(= خوان) را پیروزمندانه پشت سر نهاد ولی در نهایت در خوان هشتم شکست می خورد. چرا که این مرحله، مبارزه با تزویر و دو رویی و حیله است. شاعر از بیان این شعر این قصد را دارد که بگوید حتی رستم نیز در برابر این همه دورویی و فریب، شکست می خورد و از پا درمیاید.
یادم آمد هان!
داشتم میگفتم: آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میکرد
و چه سرمایی، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچو شرم …
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیر
او دمش، چونان حدیث آشنایش گرم
راه میرفت و سخن میگفت
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را تند و گاه آرام میپیمود.
همگنان خاموش
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سر گوش
هفت خوان را زادسرو مرو
یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد
آن هریوه خوب و پاکآیین – روایت کرد:
خوان هشتم رامن روایت میکنم اکنون…
من که نامم ماث…
همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ -همچون پوچ- عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند؛
پس هماوای خروش خشم
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود
خواند:
آه
دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّید ایرانشهر
شیرمردِ عرصه ناوردهای هول
پورِ زالِ زر جهان پهلو
آن خداوند و سوار رخش بی مانند
آن که هرگز- چون کلید گنج مروارید-
گم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بی دردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود:
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
و میاندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ …
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید
از تن خود – بس بتر از رخش-
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را میدید و میپایید.
رخش آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده…
گفت در دل رخش، طفلک رخش
آه
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد آن نابرادر بود
که درون چه نگه میکرد و میخندید.
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش میپیچید…
باز چشم او به رخش افتاد-اما… وای
دید رخش زیبا رخش غیرتمند
رخش بی مانندبا هزارش یاد بود خوب خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است…
بعد از آن تا مدتی تا دیر
یال و رویش را
هی نوازش کرد هی بویید هی بوسید
رو به یال و چشم او مالید …
مرد نقّال از صدایش ضجّه میبارید و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام، یال رخش در دستش
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا میزبانی بود یا تزویر؟
قصه میگوید که بی شک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد همچنان که دوخت با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چه نگه میکرد
قصه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود.
همچنان که میتوانست او اگر میخواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید و بیندازد به بالا بر درختی گیره ای، سنگی و فراز آید
ور بپرسی راست
گویم راست
قصّه بی شک راست میگوید
میتوانست او اگر میخواست
لیک…
شعر خوان هشتم از کتاب "در حیاط کوچک پاییز در زندان" سروده مهدی اخوان ثالث
داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 424 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:55