گذر سیاوش از آتش ، شاهنامه فردوسی

ساخت وبلاگ

سیاوش، فرزند کاووس، شاه خیره سر کیانی است که پس از تولد رستم او را به زابل برده، رسم پهلوانی، فرهیختگی و رزم و بزم به او می آموزد. در بازگشت، سودابه، همسر کاووس شاه به سیاوش دل می بندد اما او که آزرم و حیا و پاکدامنی و عفاف آموخته است ، تن به گناه نمی سپارد و به همین دلیل از جانب سودابه متهم می شود...

چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان

چو خواهی که پیدا کنی گفت و گوی یباید زدن سنگ را بر سوی

که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند

وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت

چنین است سوگند چرخ بلند که بر بی‌گناهان نیاید گزند

جهاندار، سودابه را پیش خواند همی با سیاووش به گفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هردوان نه گردد مرا دل، نه روشن روان

مگر کآتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند

چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش ...

به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین؟

سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر کوه آتس بود بِسپَرم ازین، تنگِ خوار است اگر، بگذرم

پُر اندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهٔ نیک پی

کزین دو یکی گر شود نابه‌کار از آن پس که خواند مرا شهریار؟

همان به کزین زشت کردار، دل بشویم کنم چارهٔ دل گُسل

به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت، صد کاروان

نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه

بدان گاه سوگند پر مایه شاه چنین بود آیین و این بود راه

وز آن پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفت سیاه

بیامد دو صد مردِ آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز

نخستین دمیدن سیه شد زِ دود زبانه بر آمد پس از دود، زود

سراسر همه دشت بریان شدند بر آن چهر خندانش گریان شدند

سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خُود زرّین نهاده به سر

هشیوار و با جامه‌های سپید لبی پر ز خنده، دلی پر امید

یکی تازی‌ای بر نشسته سیاه همی خاک نعلش بر آمد به ماه

پراگند کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن

بدان گه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره، بردش نماز

رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید

سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار

سرِ پر ز شرم و بهایی مراست اگر بی‌گناهم رهایی مراست

ور ایدون که زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش

سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگ دل، جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خُود و اسپ سیاوش ندید

یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو

چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار

چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود

چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بی‌گنه دادگر

همی کَند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خَست روی

چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه

سیاوش را تنگ در بر گرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 222 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 5:34