دماوندیه، محمّدتقی بهار

ساخت وبلاگ

ای دیوِ سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر یکی کُلَه خُود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهرِ دل‌‌بند

تا وارهی از دَم ستوران

وین مردم نحسِ دیو مانند،

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند،

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت تویی تو ای دماوند

تو مشتِ درشتِ روزگاری

از گردشِ قرن‌ها پس افکند

ای مشتِ زمین بر آسمان شو

بر وی بنواز ضربتی چند

نی‌ نی تو نه مشتِ روزگاری

ای کوه نی اَم ز گفته خرسند

تو قلبِ فسردهٔ زمینی

از درد، ورم نموده یک چند

تا درد و ورم فرو نشیند

کافور بر آن ضماد کردند

شو منفجر ای دل زمانه

وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی

افسرده مباش، خوش همی خند

پنهان مکن آتش درون را

زین سوخته جان، شنو یکی پند

گر آتش دل نهفته داری

سوزد جانت، به جانْت سوگند

ای مادرِ سرسپید، بشنو

این پندِ سیاه بخت فرزند

برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیرِ ارغند

بفکن ز پی این اساسِ تزویر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

بر کَن ز بن این بنا که باید

از ریشه، بنای ظلم بر کند

زین بی‌خردانِ سفله بستان

دادِ دلِ مردمِ خردمند

محمّدتقی بهار

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 16:43