داستان شاه میداس و انگشتان جادویی - King Midas and Golden Touch

ساخت وبلاگ

داستان شاه میداس و انگشتان جادویی

King Midas and Golden Touch Story

http://s6.picofile.com/file/8375406534/vignon_720x0.jpg

در زمان های خیلی دور، پادشاهی زندگی می کرد به نام میداس. میداس فکر می کرد طلا از هر چیز در دنیا با ارزش تر است. او عاشق رنگ زرد سکه های طلا بود و همیشه دوست داشت آنها را در دستان خود بگیرد و سنگینی شان را حس کند. صدای به هم خوردن سکه های طلا از هر صدای دیگری برایش لذت بخش تر بود. فقط یک چیز دیگر در دنیا بود که میداس آن را بیشتر از طلا دوست داشت، آن هم دختر کوچکش، اورلیا بود.بیشتر وقت ها که اورلیا با تاج پدرش بازی می کرد، میداس به او می گفت : دختر عزیزم! روزی من بزرگترین گنج طلای دنیا را برای تو به ارث می گذارم.در گذشته، شاه میداس گلهای سرخ را به اندازه طلا دوست می داشت. حتی یک بار از بهترین باغبانهای سرزمینش خواست تا بهترین و زیباترین گلهای رز را در باغ او پروش دهد. اما حالا بوی خوش و رنگهای  زیبای گلها دیگر هیچ ارزشی برایش نداشتند. فقط اورلیا هنوز عاشق زیبایی باغ و گلهای آن بود. او هر روز دسته ای از زیباترین گلهای رز را می چید و آنها را روی میز صبحانه پدرش می گذاشت. اما میداس با خود فکر می کرد که زیبایی این گل ها بیشتر از یک روز دوام ندارد. اگر آنها از طلا بودند، تا ابد زیبا می ماندند! یک روز نگهبانان پیرمردی را دیدند که در باغ زیر بوته های گل رز خوابیده بود. او را دستگیر کردند و پیش میداس بردند.میداس به نگهبانانش گفت : او را آزاد کنید. اگر من هم طلا نداشتم، مثل او مرد فقیری بودم. امشب او میهمان من است و سر میز شام، کنار من خواهد نشست.به این ترتیب، پیر مرد فقیر، سر میز شام در کنار میداس نشست و از هر غذایی که دلش خواست، خورد. صبح روز بعد هم از آنجا رفت.آن روز صبح، میداس مثل همیشه به زیر زمین قصرش رفت و با کلید بزرگی در یک اتاق مخفی را باز کرد. او طلاهایش را در آن اتاق نگهداری می کرد. بعد از آنکه با دقت در را پشت سرش بست، کنار صندوق بزرگی که پر از سکه های طلا بود زانو زد.  در حالی که سکه های زرد رنگ طلا را در میان دستانش گرفته بود و چشمانش از خوشحالی برق می زد، گفت : من عاشق طلا هستم، هر قدر طلا داشته باشم، باز هم کم است.در همان حال که میداس به طلا فکر می کرد، ناگهان اتاق پر از نور شد. میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید. فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست، چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.

مرد جوان گفت : دوست عزیزم! مرا نشناختی؟

میداس سرش را تکان داد. مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندوقچه درخشان تر شده اند. مرد جوان دوباره گفت : من همان پیر مردی هستم که دیشب مهمان تو بودم. من بدون اجازه به باغت آمدم. اما تو به جای اینکه تنبیهم کنی، از من پذیرایی کردی.می خواستم میهمان نوازی تو را جبران کنم. اما با این همه طلا که داری، نباید به چیزی احتیاج داشته باشی. میداس فریاد زد : نه، نه، اینطور نیست. هیچ کس نمی تواند به اندازه کافی طلا داشته باشد. مرد جوان خندید و گفت : خب، پس چه چیزی تو را راضی و خوشحال می کند؟ میداس کمی فکر کرد و گفت : اگر به هر چیزی که دست می زنم، آن چیز به طلا تبدیل شود، خوشبخت ترین مرد دنیا می شوم مرد جوان پرسید : آرزویت همین است؟ میداس با اطمینان گفت : بله، چون می توانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم! مرد جوان گفت : خوب فکر کن دوست من. میداس دوباره گفت : اگر با دست زدن به هر چیز، بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم، خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود. مرد جوان گفت : پس، از این لحظه تو می توانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی. سپس صورت مرد جوان، روشن و روشن تر شد، تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد. وقتی چشمانش را باز کرد، مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود. آیا مرد جوان درست گفته بود؟ میداس با شور و شوق به کلید بزرگی که به کمرش بسته بود، دست کشید. اما کلید به طلا تبدیل نشد. نا امید و سرگردان به اطراف اتاق نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است.

http://s7.picofile.com/file/8375406084/latest.jpg

اما روز بعد، وقتی از خواب بیدار شد، دید که اتاقش غرق در نوری طلایی رنگ است. رو تختی اش به پارچه زیبایی از طلا تبدیل شده بود که زیر نور خورشید صبحگاهی می درخشید! در حالی که نفس در سینه اش حبس شده بود، از تخت پایین پرید. اما همین که دستش را به پایه تخت گرفت، آن هم به طلا تبدیل شد. میداس فریاد زد : خواب و خیال نبود. من می توانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم. لباسش را پوشید. از اینکه لباس زیبایی از طلا به تن داشت، در پوست نمی گنجید. لباسش کمی سنگین شده بود، انا اصلا مهم نبود، عینکش را روی بینی جابه جا کرد. با خوشحالی دید که آن هم به طلا تبدیل شد. دیگر نمی توانست با آن عینک جایی را ببیند، اما باز هم مهم نبود. با خودش فکر کرد، با قدرتی که به دست آورده است، به راحتی می تواند هر مشکلی را از سر راه بردارد. با عجله از اتاقش بیرون رفت. از قصر گذشت و خودش را به باغ رساند.گلهای رز با قطره های شبنم صبحگاهی می درخشیدند و بوی خوش آنها در هوا پراکنده شده بود. میداس از بوته ای به بوته ای دیگر می رفت و به تک تک شاخه ها دست می زد. با خودش فکر کرد : اورلیا با دیدن این همه گل طلایی حتما خیلی خوشحال می شود. او اصلا متوجه نشد که ساقه گل های طلایی زیر سنگینی آن ها خم می شود. کمی بعد، همین که میداس پشت میز صبحانه نشست، اورلیا وارد شد، اورلیا یک شاخع گل طلایی در دست داشت و صورتش از اشک خیس شده بود. اورلیا هق هق کنان گفت : پدر! پدر! اتفاق وحشتناکی افتاده است. صبح که به باغ رفتم تا برای شما گل بچینم، دیدم که همه آنها بی بو و زرد رنگ شده اند. میداس گفت : آنها به طلا تبدیل شده اند، عزیزم! دیگر پژمرده نمی شوند. اورلیا گریه کنان گفت : اما پدر! آنها هیچ عطر و بویی ندارند. میداس لبخندی زد تا دخترش را خوشحال کند و گفت : متاسفم عزیزم! می خواستم تو را خوشحال کنم. هر گلی را که بخواهی برایت می خرم. حالا اشکهایت را پاک کن تا با هم صبحانه بخوریم. همین که میداس قاشق را از سوپ پر کرد، سوپ به یک تکه طلا تبدیل شد. میداس با خودش فکر کردکه شاید هر چیزی را خیلی سریع بخورد، به طلا تبدیل نشود. از میوه خوری یک دانه انجیر برداشت، اما قبل از آنکه آن را به دهان ببرد، انجیر به طلا تبدیل شد. شاه میداس به سراغ نان رفت، اما همینکه انگشتانش به نان رسید، آن هم به طلا تبدیل شد. سعی کرد پنیر و حتی مربا بخورد، اما آنها هم به طلا تبدیل شدند.

میداس زیر لب غرید : پس چطور می تونم چیزی بخورم؟ اورلیا پرسید : چیزی شده پدر؟

میداس که نمی خواست دخترش را ناراحت کند، جواب داد : چیزی نیست عزیزم. اما دستهایش را در هم گره کرده بود. ناراحتی میداس بیشتر و بیشتر می شد. با خودش گفت : آیا دوباره می توانم مانند گذشته غذا بخورم؟ اورلیا که کنجکاو شده بود و در تمام این مدت به پدرش نگاه می کرد، از صندلی پایین آمد و به طرف پدرش رفت تا او را آرام کند. اورلیا گفت : خواهش می کنم قصه نخور. میداس لبخندی زد و دستهای اورلیا را در دستهایش گرفت. اما ناگهان از وحشت خشک شد. اورلیا روبه رویش ایستاده بود. قطره های اشک روی گونه های طلایی اش خشک شده بود و صورت سرد و بی روحش هنوز نگران دیده می شد. دستهای جادویی میداس، اورلیا را به مجسمه ای بی جان تبدیل کرده بود. میداس از وحشت و ناراحتی فریاد زد : او نه. جرات نداشت به مجسمه دخترش نگاه کند و نمی توانست از آن چشم بردارد.

http://s7.picofile.com/file/8375405350/Midas_gold2.jpg

خب شاه میداس ! مگر تو خوشبخت ترین انسان روی زمین نیستی؟ میداس اشکهایش را پاک کرد و دوباره آن مرد غریبه را دید که روبه رویش ایستاده بود.

  نه، نه! من بدبخت ترین انسان روی زمین هستم.

  چرا؟ مگر من آرزویت را برآورده نکرم؟

میداس اشک ریزان گفت : چرا، اما حالا همین آروز بلای زندگی ام شده است. همه چیزهایی را که واقعا دوست داشتم، از دست داده ام. غریبه پرسید : حالا حاضری قدرت جادویی دستهایت را با یک تکه نان یا یک لیوان آب عوض کنی؟میداس گفت : بله! بله! حاضرم همه طلاهایم را بدهم و فقط دختر عزیزم به حال اول بر گردد. غریبه گفت : پس همین حالا به طرف رودخانه ای که در آن سوی سرزمینت جریان دارد راه بیفت. در کنار رودخانه به راهت ادامه بده تا به سرچشمه آن برسی. خودت را در آب آن چشمه بشوی تا قدرت جادویی تو شسته شود. کوزه ای هم با خودت ببر و از آب چشمه پر کن. اگر آب این کوزه را روی هر چیزی که به طلا تبدیل شده است بریزی، به شکل اول بر می گردد. مرد غریبه این را گفت و ناپدید شد.میداس همین که به چشمه رسید، بدون آنکه حتی کفشهایش را درآورد، به داخل آب پرید. بعد از آنکه آب چشمه لباسهای طلایی اش را به حال اول درآورد، نگاه میداس به بنفشه زیبایی افتاد که کنار رودخانه روییده بود. میداس به طرف بنفشه رفت و انگشتش را به آرامی روی آن کشید. وقتی دید بنفشه زیبا به طلا تبدیل نشد، از خوشحالی فریاد زد و جست و خیز کرد.

http://s7.picofile.com/file/8375405500/SS21348989.jpg

میداس به قصر بازگشت و فورا مقداری از آب کوزه را روی سر دخترش ریخت. همین که آب روی گونه های دخترش رسید، او به حال اولش برگشت و شروع به خندیدن کرد. اورلیا حتی به یاد نمی آورد که مدنی به شکل مجسمه ای طلایی بوده است. بعد، هر دو به باغ رفتند. میداس آب کوزه را روی گلها می ریخت و اورلیا هم با زنده شدن هر گل، از خوشحالی دست می زد و شادی می کرد. پس از آن، میداس هر چیزی را که به طلا تبدیل کرده بود به حال اول برگرداند. او فقط یکی از گلهای طلایی را نگهداشت تا هیچ وقت خاطره تلخ دستهای جادویی اش را فراموش نکند.

پایان

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 245 تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 ساعت: 21:21