فیلم و های سه گانه و رنگ ( آبی - سفید - قرمز و )
اثر: کريستوف کيشلوفسکي
شاید تا به حال اسم این مجموعه و سه گانه را نشنیده باشید ولی شاید متعجب شوید که بدانید پایه و ستون سینمای فرانسه را به دلیل این مجموعه فیلم سه گانه می شناسند.این فیلم نماینده کشور فرانسه در دنیای پیچیده سینمای جهان است.
این فیلم اثری از کريستوف کيشلوفسکي ، کارگردان معروف لهستانی و به همراهی کریستف پیسیویچ و با موسیقی متن ساختهٔ آهنگساز سرشناس لهستانی، زبیگنف پرایزنر است. اگر به خواهیم به ترتیب به قسمت های این مجموعه نگاهی بندازیم اول باید از قسمت آبی شروع کنیم و همانند پرچم فرانسه با قسمت قرمز آن را به اتمام برسانیم. در سراسر فیلم، اتفاقاتی کوچک یا بزرگ میبینیم که همگی به نوعی در زندگی و تصمیمگیریهای افراد تأثیر به سزایی دارد. گویی کیشلوفسکی به اتفاق اعتقادی ندارد، یک سری اتفاقات کوچک سرچشمه یک سری اتفاقات بزرگ می شوند و مسیر داستان را رقم می زنند. در تمامی سکانس های سه گانه، از سه رنگ به وفور استفاده میشود، ولی بیشترین تأکید کارگردان در هر فیلم بر رنگی است که با نام فیلم مرتبط است. به عنوان مثال پس از تصادف به رنگ توپ کودک که از ماشین به بیرون می افتد توجه کنید، همچنین رنگ ساکهای دزدیده شده در فیلم سفید که هر دو مثالی از استفاده از رنگ ها است.یکی از موارد دیگر فیلمهای او علت و معلولیت است، همچنین سیستم پاداش و جزا در آثار کیشلوفسکی به وفور یافت شده و قابل انکار نیست.شاید بتوان ژولی را نمادی از اروپا دانست و یا حتی فقط فرانسه آزاد. آخر فیلم همه نقش آفرینانی که در بازگشت ژولی به جامعه نقش داشته اند را نشان میدهد. باید ژولی را نماد کشور فرانسه و یا کل اروپا بدانیم که می خواهد بگوید " ما برای آنکه کشور خوبان شود خون دلها خورده ایم! " یعنی فرانسه یا اروپا تاوان زیادی داده است تا به آزادی برسد. این ژولی همان کسی است که با عشق خود الیویه موسیقی اتحادیه اروپا را تکمیل میکند.
قسمت اول ( آبی )
فیلم با نمایی از چرخهای ماشینی که با سرعت در اتوبان حرکت می کند شروع می شود و نوع نورپردازی و ترکیب صداها و نماها از اتفاق بدی خبر می دهد، مثلا در پلان داخل تونل، حجم زیادی از نور قرمز را روی صورت دختر معصومی می بینیم و یا نمای نقص فنی ماشین، که در نهایت منجر به تصادف می شود. در این سکانس شاهد نوعی جبر هستیم که قبل از تصادف آنرا برای ما مسجل می کند.تصادف سکانسی هست که شیوه فیلمبرداری دلهره آوری دارد. از همان ابتدا مخاطب متوجه میشود که آرامش قبل از طوفان است. در واقع طوفانی است که زندگی سراسر دروغ ژولی را درمی نوردد و اکنون او باید با این آزادی اجباری چه کند؟ در همین سکانس میتوانیم نمود رنگ آبی را در فیلم ببینیم.پسری به نام آنتوان برای کمک به سمت ماشین میدود و در ادامه میبینیم که بعدا یکبار دیگر نیز به ژولی کمک میکند که به زندگی برگردد. همچنین آن اسباب بازی او هم جالب است، چند بار موفق نمیشود و بعد... بنگ! تصادف اتفاق میافتد. زندگی با این اتفاقات ساده شکل می گیرد، قرار گرفتن گوی یا یک چکه ساده روغن! اولین تصمیم گیری ژولی برای اینکه الان چه باید کرد در بیمارستان است، بعد از اطلاع از مرگ کودک و شوهرش ، شیشه را شکسته و اقدام به خودکشی می کند و این آزادی جبری را پس می زند. آزادی از هر قید و بند زندگی. به نحوه ی فیلمبرداری این سکانس و نمای دکتر که قصد اطلاع رسانی دارد دقت کنید، در چشم ژولی ما این اطلاع رسانی را میبینیم و به نوعی بیننده در جایگاه ژولی قرار می گیرد تا آلام و رنج های او را درک کند.ژولی ناامید است، این ناامیدی تا اندازه ای است که او میبیند حتی خودکشی هم بی معنی است.سپس او روی صندلی چرت می زند، یک دفعه با رنگ آبی و موسیقی از خواب می پرد، بعد از آن صدای پرستار میآید که صبح بخیر میگوید، انگاری از خواب غفلت بیدار شده است. اینجاست که ژولی تصمیمش را می گیرد، برای آزاد شدن از هر قید و بندی. ولی در ادامه میبینیم که روشی اشتباه برای اینکار در نظر میگیرد و به جای اینکه مسائل را حل کرده و به زندگی ادامه بدهد تصمیم به فراموشی و انزوا میگیرد.سپس روزنامه نگاری که به او میگوید واقعیت را بگوید و آزاد شود! "این تویی که آهنگها را می سازی! " خشونت صحبت ژولی با روزنامه نگار خیلی تأثر برانگیز است : " مگر نمی دونی که من تصادف کردم و شوهر و بچمو از دست دادم؟! " او از این اتفاق به شدت عصبانی است.شاید اولین کاری که هر کسی بعد از اتفاقی مشابه می کند این باشد که خاطرات را مرور کند، ولی ژولی تصمیم به آزادی از هر قید و مرزی دارد، همه خاطرات و گذشته خود را دور ریخته و یا میفروشد یا می بخشد.با ورود به آن خانه به جایی میرود که بیشترین و مهمترین خاطراتش را داشته و این ورود به خانه در واقع شروع مواجه شدن با غم از دست رفته است. او چند بلور از چلچراغ آبی که در اتاق آبی است جدا میکند، گویی مرز خودش را از دنیا جدا می کند و تنها خانواده خود را از جامعه و اروپا جدا کرده و تصمیم به مرگی از نوع دیگر میگیرد، انزوا. به تعبیری دیگر میتوان آن بلورها را نمادی از خانواده از دست رفته اش دانست و مابقی چلچراغ را اروپا یا جامعه فرض کرد. بعدا می بینیم که زن خیابانی ای که با او آشنا میشود اشاره به این دارد که قبلا یکی از همین چلچراغها داشته و یا به بیان دیگر، قبلا لوسی در جامعه جایگاهی داشته است ولی اکنون طرد شده است و دیگر چلچراغی ندارد.تا اینجای فیلم منزوی شدن انتخاب ژولی است و شاید به همین خاطر در هنگام شنیده شدن آهنگ، ناتمام میماند و بعدا میبینیم که این موسیقی به وقت خود کامل اجرا میشود.با بستن خشن درب پیانو با خاطراتش خداحافظی می کند، عاشقش را می بینیم که با پوشه ای آبی رنگ ولی پاره به سمت او میآید، این گذشته مخدوش اوست. به دفتر شوهرش میرود و نتهای باقیمانده را به ماشین حمل زباله میسپرد. هر اثری از گذشته را نابود می کند. منشی با علاقه به نتها که نماد گذشته و خاطرات ژولی هستند نگاه می کند و حتی یک کپی از آن آماده کرده است که پیش اشاره ای است به فرزند شوهرش که در اواخر فیلم میبینیم، یک کپی از زندگی ژولی وجود دارد.او همه چیز را دور میاندازد، اوج این فراموشی و انکار را در خوردن عصبی آب نباتی با پوست آبی میبینیم. بعد از آن رابطه ای با عاشق خود برقرار می کند، این مرد نماد ادامه زندگی است برای ژولی با عشقی که به وی نشان می دهد. حتی آهنگ را او به کمک ژولی تمام می کند، که این آهنگ نمادی از زندگی ژولی است. الیویه نمادی است برای ادامه زندگی و برای عشق است که شاید مهمترین انگیزه ژولی برای خودکشی بود، چون عشق از دست رفته و حالا با شکل گیری یک عشق جدید میتواند انگیزه و امیدی به زندگی با خود به ارمغان آورد. اما این عشق از جانب ژولی پس زده میشود، این ندامت و پشیمانی را ژولی با کشیدن خشن دست خود به دیوار و زخمی شدن، نشان میدهد. او همچنان علاقهای به ادامه زندگی ندارد.در این فیلم در هنگام ناراحتی عمیق ژولی صحنه ها تاریک و سیاه می شوند و بیننده ناخودآگاه با او همزاد پنداری میکند.انزوا را با انتخاب خانه ای مرده انجام میدهد، تنها شرط او برای خانه جدید " هیچ بچه ای تو ساختمون نباشه " بود. اما هنوز هم چلچراغ را در خانه جدید نصب کرده و این اولین کاری است که میکند، این نمادی از خاطرات و مردمی است که نمیتواند ردشان کند و به ایشان وابسته است که البته طبیعی مینماید و نمیتوان به یکباره از اجتماع برید.صدای موسیقی همسرش را اینبار از فلوت نوازی میشنویم، در کافه اولین نشانه هایی از برگشت دیده میشود. باز صحنه سیاه میشود، مرور خاطرات برای او همچنان دردناک است. تیرگی این ناراحتی بسیار در این فیلم تکرار میشود و در نقطه مقابل آبی قرار میگیرد.
صدای سیفون در انتهای اطلاع او از بارداری معشوقه، صدای زندگی و عشقی است که به کثافت کشیده شده و فرو میریزد. او باید آرامش پیدا کند، بار دیگر به سراغ آبی استخر میرود ولی اینبار استخر سیاه نیز نمیتواند کمکی به او بکند، او آنقدر در آب میماند تا با احساس خفگی به سطح آب برمیگردد. بار اول پس از شنیدن مرگ همسر و کودکش تجربه یک خودکشی داشت، این بار دوم و به دلیل مرگ عشق بود که اینبار هم منصرف به سطح آب برمیگردد. تعبیری دیگر شاید این باشد که، او بیشتر از دفعات قبل زیر آب میماند، و آن به این خاطر است که اعصابش بیشتر خورد است و آب هم کمتر به او آرامش می دهد، مثل معتادی که مجبور است مصرفش را بیشتر کند. چون استخر آرامشی برای او ندارد به سمت مادرش میرود. این بار که پیش مادرش برمی گردد بدون هیچ حرفی می فهمد که چکار باید بکند، به تصویر بندباز در تلویزیون مادر توجه کنید.به پیش معشوقش میرود، باید ریسک کرد، باید بندبازی کرد. موسیقی را با دستش مینوازد و خط عشق را دنبال می کند.تسویه حساب نهایی، او همه واقعیت را پذیرفته است و برای آزادی از گذشته خود میگذرد، اوج این مسئله را در بخشیدن خانه ویلایی پیش از فروش، به معشوقه ی همسرش میبینیم.پس از این عاقبت تمامی عناصر فیلم را بصورت نماهای کوتاه میبینیم، اتمام موسیقی و تماس با معشوقش و ادامه زندگی عاشقانه با او، اتمام موسیقی و نمایش چلچراغی که نمادی از جامعه و یا اروپا است.مادری که در تلویزیون خاموش تصویر خودش را میبیند و میمیرد، گویی کارش در این دنیا تمام شده است.در انتها تصویری به مانند رویت ژولی از پزشکی که به او خبر تصادف را میداد، این بار از چشمان الیویه داریم، او بدن ژولی را میبیند. اشک ژولی جاری میشود، شاید این همان اشک و ناراحتی بود که ما انتظار داشتیم در بیمارستان از او ببینیم. برای آزادی باید بخشید و کمک کرد، مانند ژولی در فیلم آبی.
قسمت دوم ( سفید )
موضوع کلی فیلم درباره تبعیض، عشق و شور زندگی است که با عناصر و مایه های مورد علاقه کیشلوفسکی ؛ یعنی، انزوا و تنهایی همراه شده است. سفید حکایت یکی شدن است .در سفید همدیگرغرق شدن است. برابری است و در برابری آنچه که بیش از همه رخ می نماید به اشتراک گذاشتن ارزشهای دو طرف و رسیدن به معادله ای در خور این به اشتراک گذاشته شده است . سفید بی رنگی است و وقتی در کنار هر رنگ می نشیند آن را به صلح دعوت می کند. به یکرنگی و مسالمت. اولین حضور رنگ سفید که در ضمن نشانه بسیار روشن و موکدی است بر آنچه که دارد بر سر کارل می آید فضله های کبوتری است که در جلو پله های دادگاه و قبل از ورود روی لباسش می ریزد.نشانه ای از آنچه که لحظاتی دیگر دومینیک همسرش در دادگاه بر سر او خواهد آورد.دومین در رویای دومینیک و سومین در دستشویی که کارل بالا می آورد.این سه نشانه در فیلم سفید خبر از نابرابری می دهد !و برای برابر شدن باید تلاش زیادی کرد تلاشی که کیشلوفسکی در طول فیلم بر دوش کارل می گذارد. در سفید حضور رنگ را کمتراز دو فیلم دیگر سه گانه می بینیم و البته شاید به جرات بتوان گفت که کمتر فیلم ساز و فیلمی را سراغ دارم که برای رنگ سفید کارکردی چون فید پایان صحنه معاشقه کارل و دومینیک پیدا کرده باشد. سفید ، رنگ نمادین برای برابری در پرچم فرانسه است. چیز ی که در کل فیلم نقد می شود. برابری اتفاق نمی افتد، امکان پذیر نیست. کارول در سرزمین دومینیک له می شود و دومینیک در سرزمین کارول. بالاخره زور یکی به دیگری می چربد. کارول می خواهد انتقام رفتار نابرابرانه ی دومینیک را بگیرد. انتقام را می گیرد ولی باز هم وضعیت ناعادلانه است، نا برابر است.
قسمت سوم ( قرمز )
فیلم قرمز آخِرین فیلم از سه گانۀ «سه رنگ» (Three Colours) کریستف کیشلوفسکی، همچنین آخِرین فیلم او است که در سال ۱۹۹۴ ساخته شده است. به اعتقاد خیلیها این فیلم کاملترین فیلم کیشلوفسکی نیز هست که فیلمسازیاش همواره روندی صعودی داشت تا نهایتاً با سهگانهای ماندگار و با قلهای به نام «قرمز» به پایان برسد ، قرمز در میان سه گانه کیشلوفسکی اثری پخته تر، عمیق تر و کمال یافته تر و به همان نسبت پیچیده تر است، چه از نظر فرم بصری و چه از نظر مضمون، و معمولا تماشاگرانی که سه اثر را می بینند، داستان آبی و سفید در ذهنشان بعد از مدتها می ماند و داستان قرمز را به دلیل پیچیدگی به یاد نمی آورند!کیشلوفسکی با یک نگاه غیرماتریالیستی، نشان می دهد که ما در این جهان، شاید بر خلاف تصورمان تنها نیستیم و کسی از غیب، دائم ما را نظاره می کند و زندگی انسان تا حد زیادی در گرو تقدیر، تصادف و شانس است.کیشلوفسکی در ورای نظم ظاهری، قانونمند و فریبنده حیات، نیروی قدرتمند و گریزناپذیر تقدیر و تصادف را می بیند که بر خلا ف عقل، منطق و پیش بینی های انسان عمل می کند و از این نظر بر اساس اندیشه کیشلوفسکی، زندگی انسان بیشتر از آن که عقلانی و منطقی باشد، تابع شانس، تصادف و تقدیر است و در میان سه گانه او، قرمز بیشتر از بقیه بر این مفاهیم تاکید می کند. داستان فیلم قرمز در شهر ژنو سوییس اتفاق می افتد. والنتین، مدل زن سوئیسی نیمه وقتی است که عاشق جوانی است به نام میشل که در انگلستان اقامت دارد و با تلفن مدام او را دنبال می کند. در طول فیلم ما هرگز میشل را نمی بینیم; ولی از طریق تلفن های او به والنتین، متوجه می شویم که آدم بسیار شکاکی است و تصور می کند والنتین در نبودش به او خیانت می کند. از این رو حرف های او را باور نمی کند و رفتاری تحقیرآمیز، مقتدرانه و سلطه جویانه نسبت به او دارد.موقعیت والنتین در قرمز شبیه موقعیت کارول در فیلم سفید است که از سوی دومینیک تحقیر می شد.والنتین هنگام رانندگی سگ قاضی را زیر می گیرد. آنها باز هم یکدیگر را می بینند و در اثنای همین ملاقات “والنتین” متوجه چیز عجیبی می شود…قرمز در یک سطح عمیق تر، فیلمی در باره ارتباطی است که زندگی های ما را به هم می پیوندد و این مفهوم به خوبی در نمای افتتاحیه فیلم بیان شده است.در این فیلم مفهوم دوستی، دوستداشتن، عشق، و ارتباط انسانی در شرایط برابر و آمیخته به احترام به نقد کشیده میشود و در مسیر روایت داستان، بیننده به همراه بازیگر زن جوان، به آرامی یک دوره بلوغ روانی و احساسی را طی کرده، از پوسته نوجوانی سادهلوح بیرون آمده، متوجه میشود در پس این روابط به ظاهر دوستانه و عاشقانه چه مناسبات غیر قابل پیشبینی در سطوح ناپیدا وجود دارد و آن زمان، زمان رهایی است.
به طور کلی اگر بخواهیم از هر مسیری به فیلم نگاه کنیم ممکن است نقد های بسیار فراوان و متفاوتی داشته باشد ولی بهترین کار ممکن این است که خودمان این مجموعه سه قسمتی شگفت انگیز کريستوف کيشلوفسکي را تماشا کنیم و درباره آن فکر کنیم شاید این کار بهترین راه برای فهم و درک فیلم باشد.
پایان
داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 6924 تاريخ : يکشنبه 2 دی 1397 ساعت: 11:43