حکایات و افسانه های کهن چین - بخش دوم

ساخت وبلاگ

دیوار فرو ریخته

مرد ثروتمندی دید که دیوار خانه‌اش بر اثر باران سیل‌آسا فرو می‌ریزد. پسرش خرابی دیوار را دید و به او گفت، این شکاف را خیلی زود باید ببندیم وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده می‌کنند و از این راه هر‌چه داریم غارت می‌کنند. مرد تهی‌دستی نیز در همسایگی آنان زندگی می کرد. مرد تهی دست همین که شکاف دیوار را دید به او گفت، این شکاف را زود باید ببندید وگرنه دزدان از تاریکی شب استفاده می‌کنند و اموالت را غارت می‌کنند. این اتفاق افتاد و مردی از شکاف دیوار وارد خانه آن مرد شد و هر چیز کوچک و بزرگی که داشت به غارت برد. مرد ثروتمند به همگان فخر می‌فروخت که من پسری دارم که خیلی داناست و در پیش‌گویی قدرت زیادی دارد، حال آنکه دزد خانه‌اش همان مرد فقیر همسایه بود.

حلزون و ماهی‌خوار

حلزون بزرگی در ساحل، صدف خود را باز کرده بود تا از گرمای آفتاب استفاده کند. در همین حین مرغ ماهی‌خواری به قصد شکارش منقارش را درون صدف برد و حلزون که احساس خطر کرد صدفِ خود را بست. منقار ماهی‌خوار در صدف ماند و تلاش ماهی‌خوار برای رهایی فایده‌ای نداشت؛ صدف در منقار پرنده ماند. مرغک درازپا با خود گفت اگر امروز و فردا باران نبارد بی‌شک حلزون خواهد مرد. حلزون گرفتار اندیشید اگر امروز و فردا منقار ماهی‌خوار را رها نکنم، بی‌شک پرنده از گرسنگی هلاک می‌شود. در آن هنگام ماهیگیری بی‌چیز که از آنجا می‌گذشت آن دو را دید و ماهی‌خوار و صدف را شادمان به خانه برد تا غذای مطبوع شب بشود.

زنجره و حشره آخوندک و گنجشک

زنجره، شاد و مست بر روی درختی شبنم زده نغمه می‌خواند و بدون آنکه بداند آخوندکی گرسنه در کمین اوست. آخوندک گرسنه، مغرور و شاد بازوان قیچی وارش را باز کرد و زنجره را ربود، بدون آنکه از وجود گنجشکی در کمین خویش آگاه باشد. گنجشک، پر زنان پیش آمد و آخوندک را، به نوک کوچک خود گرفت، بی‌آنکه از وجود کودکی کمان کشیده باخبر باشد. زنجره و آخوندک و گنجشک، هیچ‌یک جز به آنچه می‌کردند نظر نداشتند و از آنچه در کمین‌شان بود آگاه نبودند.

ماهی نظر کرده

بر سر راهی در بیابان درخت افرایی بلند قد، برافراشته بود. افرای کهن‌سالی که به‌خاطر عمر زیاد، میانش پوسیده و در آن حفره‌ای پدید آمده بود و وقتی باران می‌بارید از آب پُر می‌شد. روزی ماهی فروشی که ماهی زنده و نمک‌‌سود از شهری به شهر دیگر برای فروش می‌برد، به کنار افرای پیر رسید. کمی در سایه‌ی آن نشست و وقتی حفره‌ی پُر آب را در میان درخت دید، ماهی کوچکی از کیسه خود درآورد و در حفره‌ی درخت انداخت و به راه خود ادامه داد. رهگذر دیگری ماهی را، در حفره دید و گمان کرد که معجزه‌ای صورت گرفته است. دیگران نیز چنین فکری کردند و دیری نگذشت که مردم بسیاری پیش افرا می‌رفتند و نذر می‌کردند. جایگاه افرا بسیار مشهور شد تا آنکه ماهی فروش از سفری که رفته بود در راه بازگشت بود و به افرا رسید و مردم را دید و قصه‌ی معجزه را، از آنان شنید. خندید و گفت که چه مردم نادانی هستید این ماهی را من در حفره‌ی افرا انداخته‌ام. آن‌گاه قلاب انداخت و ماهی را گرفت و در کیسه خود انداخت و به راه خود ادامه داد.

اسب گران‌بها

در روزگاران قدیم حاکمی بود، خواستار اسبان نژاد برتر، که برای هر یک هزار سکه‌ی زر می‌داد؛ اما سه سال جستجو کرد بی‌آنکه اسبی به دل‌خواه خویش پیدا کند. یکی از وزیران او وقتی اشتیاق زیاد حاکم را دید قبول کرد که در زمان کوتاهی اسب‌های دل‌خواه حاکم را بیابد. وزیر جست‌ و‌ جو را آغاز کرد و چند ماهی گذشت و از وجود اسبی عالی خبر یافت که در آستانه مرگ بود؛ سَر اسب را پانصد سکه زر خرید و نزد حاکم برد. حاکم از این ماجرا خشمگین شد که من اسبِ زنده می‌خواهم و تو سَر اسب مُرده برای من آورده‌ای. وزیر گفت چون حاکم سر اسب مرده‌ای را پانصد سکه‌ی زر خریداری می‌کند، صاحبان اسب‌ها فکر می‌کنند که در برابر اسب اصیل چه مقدار زر خواهند گرفت. بدین گونه، هر کس اسبی اصیل در طویله داشته باشد به حضور شما خواهد آورد. مدتی از آن ماجرا نگذشته بود که حاکم به داشتن اسب‌های اصیل شهرت یافت.

داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 17:39