افسانه ماهیگیر و همسرش داستانی است درباره نارضایتی و طمع بیش از حد که در آخر باعث گرفتاری خود شخض می شود.این داستان در طی تاریخ توسط شاعران و نویسندگان بسیاری همچون الکساندر پوشکین بازگو شده است ولی اصل این داستان برای اولین بار در سال 1812 در کتاب Kinder- und Hausmärchen ( قصه های برادران گریم ) به عنوان نهمین قصه نوشته و منتشر شد که متن پایین هم برگرفته از همان متن است.ماهیگیری با همسرش، در کلبه ای محقر، کنار یک دریاچه روزگار را به خوشی میگذراند. او هر روز میرفت، قلاب میانداخت و ماهی میگرفت. روزی از روزها که ماهیگیر قلاب انداخته بود، ساعتها گذشت اما صیدی نکرد. ناگهان نخ ماهیگیری پایین کشیده شد. ماهیگیر آن را به زحمت بالا کشید و دید که سفره ماهی بزرگی صید کرده است. ماهی به حرف آمد و گفت: – آه، چه ماهیگیر خوبی! مرا رها کن؛ برایت دعا میکنم. من یک ماهی واقعی نیستم. من شاهزاده ای هستم که به این شکل درآمدهام، به درد خوردن نمیخورم. مرا رها کن تا شنا کنان از اینجا دور شوم. ماهیگیر گفت: – لازم نیست این همه توضیح بدهی. من دلم نمیخواهد یک سفره ماهی سخنگو را صید کنم؛ ترجیح میدهم آن را رها کنم. ماهیگیر این را گفت و ماهی را در آب رها کرد. ماهی شنا کنان به طرف تو دریاچه رفت و رگه ای از خون به جای گذاشت. بعد از آن ماهیگیر به کلبه نزد همسرش بازگشت.همسرش پرسید: – امروز چیزی صید کردی؟ او در جواب گفت: – یک سفره ماهی گرفتم که به من گفت شاهزاده ای جادو شده است، من هم رهایش کردم تا پی کار خود برود. همسرش پرسید: – هیچ آرزویی نکردی؟ ماهیگیر جواب داد: – چه آرزویی! زن گفت: – دست کم آرزو میکردی یک کلبه بهتر از این کلبه کثیف داشته باشیم؟ چه بدشانسی ای، چرا , ...ادامه مطلب